جهاد باید کرد...



شیرین، دوست ِ فرهنگی ام که مربی بچه های نوجوان بود دختر هشت ساله اش را از دست داد. بیش و پیش از او ما اطرافیانش غمگین بودیم. یاد زهرایش که می افتادم اندوه در برم می گرفت. غروبی که پیامک آسمانی شدنش به دستم رسید در یک جلسه رسمی بودم و بی تاب به منزل شان رفتم. خیلی آرام بود. سال پیش هم دختر دیگرش را به خدای ارحم الراحمین بازگرداند. یکی می گفت خدایش داده و حالا گرفته . خداست دیگر!

من اما حال غریبی داشتم و نمی فهمیدم. حالا هم. نمی توانم نمی خواهم قبول کنم که هیچ چیز این دنیا ماندنی نیست.
 نبودن ِ کسی که سال ها بوده بسیار سخت است. شیرین اما وقتی در آغوشم بود آرام گفت دعا کن بتوانم فاطمه ام(خواهر بزرگتر زهرا) بتواند کنار بیاید و تحمل کند . 

روز تشییع فاطمه با یک دسته گل بر سر مزار آمد و خانه جدید خواهرش را تبریک گفت و آرام رفت


این طور هم می شود به دنیا نگاه کرد . خداست؛ یک روزی می دهد و روز دیگر پس می گیرد . ما را اینطور می پسندد که در هرحالی شکرش گوییم. شکرت خدای بهار .




از جلسه روضه برگشته ام؛
از روضه های حاج منصور ارضی.

روضه حضرت زهرا سلام الله علیها را خواندند. روح از تنم می رفت و برمی گشت. خیلی حرف ها را نوشته ام و منتشر نکرده ام. فقط هرچه می گذرد یقین می کنم که خیلی دین به گردنمان است که خدا حضرت زهرا سلام الله علیها را الگوی ما قرار داده اند. حالا دیگر این روزها به واسطه ایشان از خدا می خواهم به بندگی ام، به عبادتم، به حیا و حجابم اضافه کند. جوری محبتشان در دلم گره خورده که حس می کنم این شب ها می آیند و مادرانه بر سرم دست می کشند و نوازشم می کنند. همین قدر دلسوزانه و نزدیک مطمئنم که هستند.



پ.ن: بعضی حرف ها باید برای خود آدم بماند. یا با خودش قرار گذارد یک سری حرف ها را فقط به اهلش بزند. مجازستان هم که حساب و کتاب ندارد؛به خصوص این روزها. من هم بشدت دچار حس ناامنی شده ام. از سمت و سوی چند دختر جوان. این است که بعد از نابودن شدن نوت پنج و یافتن یک گوشی دست دوم که حتی قابلیت اتصال به اینترنت را ندارد، سراغ لب تاب هم نمی رفتم. امانت می دادم به هر کسی که نیازش بود. 


پ.ن: روزهای سخت می آیند و می روند. مثل این شب های بی شماری که در تب و لرز و ضعف بودم؛ و تا خود صبح در تشویش و کابوس. ولی خدا در تمام این روزها پررنگ تر می شود انگار. انگار مرتب یادت می اندازد که به او تعلق داری و حواست باشد که دنیا جلوه گری نکند.



پ.ن: این حرف ها خیلی ناب و تازه اند. نوشتم که یادم بماند . یادم بماند که دینم را باید ادا کنم. نمی دانم با چه کلماتی امشب این حد از محبت ِ جاری در دلم را برایشان بنویسم. خیلی ساده با همین کلمات ِ آشنا  بانو! بی حد و اندازه دوستتان دارم . 


- حانیه و معصومه از دفتر به سمت مزار می روند و از من قول می گیرند که بعد از یک ساعت به آن ها ملحق شوم. مریم که ساعتی است دردفترم نشسته و از هر چه هله و هوله برای خوشحالی خودش و من دریغ نکرده ترجیح می دهد به پیشنهاد من برای دیدن سرو زیرآّب تن می دهد. به حانیه زنگ می زنم وعذرخواهی می کنم . نمی دانم بروم امامزاده چه بگویم؟ چه بخواهم. من می خواهم یکی برایم حرف بزند. من لبریز ِ شنیدنم. اصلا حرفم نمی آید خدا! والسلام! شما بفرما . من همه تن گوشم امروز. چه می شود امروز حرفت را در میانه فیلم سرو زیرآب به گوشم برسانی؟


- چند دقیقه از شروع فیلم می گذرد و من از قصه جا می مانم. تردید دارم که آیا درست متوجه فیلم شده ام یانه. قصه پیش می رود و من شگفت ِ این سوژه عجیب و خوبم. یکی دوبار هم غافلگیر می شوم. با اینکه گاهی ریتم فیلم کند می شود و سکانس های غیرضروری فیلم هم، کمی مرا را از ماجرای اصلی بیرون می اندازد؛

اما سوژه و موضوع به قدرِ امامزاده ای که نرفتم - و شاید کمی بیشتر -  قابلیت این را دارد که هر چه از اشک و اندوه که در طول این ماه ها در دلم رسوب کرده را از هم باز کند و  مرا در سیلابی که راه انداخته ام غرق کند!  چقدر به تاریکی سالن سینما، به سکوتش و شنیدن این حرف ها نیاز داشتم. ازاینکه خدا به خوبی اجابتم کرده شاکرش هستم. فکر می کنم عزمم برای امامزاده از باب عادت و شاید کمی رودربایسی بود و سیراب نمی شدم. 

سرو زیر آب درباره شهدای گمنام است؛ که هر چه هست و نیست در عالم، سرش در گمنامی و مهجوریست. که آدم باید بخواهد که گمنام باشد . 


-  آدم گاهی هم باید به سینما برود و ببیند خیلی ها هم هستند که در خودشان میان حرف ها و عمل شان دارند می جنگند و زخمی می شوند و از نفس می افتند و معلوم نیست کی و کجا دوباره سرپا شوند . ببیند شبیهش در عالم هست. کم طاقت نشود و نبرد و این خواب های بد و آشفته اش کم کم به آرامش ِ شب برسد .


- یادم نرفته که میخواهم از سفر اربعینم بنویسم؛ ولی هنوز دستم به نوشتن نمی رود .


دیروز جلسه کتابخوانی کتب جهادو شهادت بود. نفیسه سادات ناغافل وارد جلسه شد و آمد و کنارم نشست. از بعد حضورش دیگر نمی توانستم تمرکز کنم. او هم در جلسه نبود . هر دو رفته بودیم به پیاده روی اربعین. ازابتدای سفرقرار بود اگر شد و خدا خواست مسیرپیاده روی را باهم باشیم. من با کاروانی از دانشگاه تهران رفته بودم و نفیسه سادات با تیم پزشکی همین شهرخودمان. ولی با خانواده قول و قرارش این بود که مسیر را با من باشد. من هم ناراضی نبودم. گرچه برنامه اولیه من هم این بود که اولا با یک کاروان غریبه بروم که هیچ کسی را نشناسم و کسی هم مرا نشناسد و تا می شود در این سفرتنها باشم ثانیا آنکه مسیر را هم خیلی پیاده نروم و به کار مهم تر دیگری برسم. کارم چه بود؟ نمی دانستم. فقط یک دفترچه و دو عدد خودکار آبی رنگِ کیان با خودم برده بودم؛ 

نفیسه سادات اما آنقدر اخلاص داشت که بی تامل پذیرفتم که مسیر را با هم باشیم. خیلی بالا و پایین کرد ولی نتوانستیم نجف هم را ببینیم تا عمود دویست و چند که موکب امام رضا(ع) بود. همان شبی که باران نم نم می زدو جاری رحمت خدا روی صورت همه ما بود و حاج آقای پناهیان می گفت و مهدی رسولی می خواند و   همان شبی که سرشب از خستگی و بی خوابی خوابم برد و نفیسه سادات تا صبح در کفشداری منتظر من ماند و . همان شبی که باید خدا مرا ببخشد که نفیسه سادات را اینطور منتظر گذاشتم! 


آمده بود بگوید از کربلا دور شده ام انگار. که تو در چه حالی؟ . خواستم بگویم حال جسمی ام که هیچ خوب نیست. ده روز است که بدجوری سرماخورده ام و این سرفه های پی در پی کلافه ام کرده. و از همه بدتر بی اشتهایی که نمی گذارد چیزی از گلویم پایین برود .
راستش می خواستم یک جوری این هفت آسمان را به ریسمان ببافم که دیگر نپرسد روحت کجاست؟ ولی طوری نگاهم کرد که همه حرف ها از یادم رفت. سرم را پایین انداختم. من هم نفیسه سادات . دورم از کربلا انگار . 

+ دارم خاطرات کربلا را جمع و جور می کنم. اینجا هم می گذارمش. 


هرچه فکر می کنم یادم نمی آید کی و از کدام عاقله زن یا عاقله مردی شنیدم که وقتی می بینی فضا را بسیار مه گرفته یا نمی توانی درست و غلط را تشخیص دهی و یا اصلا پیچیدگی  فضا به نامعادله رسیده . بزن بیرون. در مه نمی شود تصمیم گرفت. در غبار چشمت خطا می رود، بین درست و غلط تاب نخور . ابهام ذهنت را متلاشی می کند. 
گمانم حرف هایش خیلی درست است. انگار باید وقتی سر از رفتارهای مخلوقات خدا در نمی آوری بزنی به دشت و بیابان. یا اصلا بروی در خود ِ خودِ خودت گم شوی؛ جوری که هیچ کس نتواند پیدایت کند . بهتر است از آن مرگ تدریجی. بهتر است از از این همه زجر کشیدن و حرف نزدن و تحمل درد تیرهایی که از چپ و راست به سویت پرتاب می شود. 


پ.ن: به نظرم باید محمدمهدی سیار  ترانه بسراید و سالار عقیلی بخواند تا موسیقی به جان ِ آدم بنشیند. مثلا آن جا که می گوید: 
چه بگویم نگفته هم پیداست غم این دل مگر یکی دوتاست


پ.ن: دوست داشتن اثری مانند ماده مخدر دارد. این را اخیرا در یک مقاله پژوهشی خواندم و در یکی دو نفر از دوستان بسیار نزدیکم به وضوح دیدم و درک کردم. زجر و دردی عجیبی که خماری ندیدن یار دارد هیچ کم از آن ماده مخدر ندارد . 

الف) وقتی گفتند برای ماموریت باید به زنجان بروید، روی ابرهای آسمان هفتم داشتم تمرین پرواز می کردم. در دم ده سال جوان تر شدم؛ شوق رفتن مرا انداخته بود به آن روزی که داشتم نتایج کنکور را می دیدم و هی با خودم می گفتم آخر کی من مهندسی فلان را انتخاب کردم؟ من که فقط به خاطر فیزیک می خواستم دانشگاه بروم؟! چه شد آخر که اینطور شد؟ که حالا دیگر اصلا مهم نیست. بعد از هفت سال داشتم به دانشگاه برمی گشتم. 

ب) بر خلاف دفعات قبلی که هی در دلم غرغر می کردم که حالا کی بیدار شوم و چطور بروم و فلان . با کمال میل پذیرفتم و منتظر بودم که زمانش قطعی شودکه شد و به سختی دلچسبی رفتم.  و وقتی رسیدم دلم می خواست تمام شهر را نفس بکشم.  . نمی دانید چقدر هوای آن روزها برایم خوش طعم و گواراست.

ج)  وارد دانشگاه شدم ومستقیما به سالن جلسات رفتم. طبیعی بود که ابدا حواسم به جلسه نباشد و دلم بخواهد خیلی زود از آن جلسه کنده شوم و خودم را به ساختمان سفید دانشگاه برسانم. که الحمدلله میسر شد. خانم و خانم قربانی و چند نفر دیگر را دیدم. بدین طریق که همان ورودی، میانه چارچوب دراتاق هایشان می ایستادم. آن ها برای لحظاتی خشکشان می زد بعد ناگهان مرا با تمام شور و هیجانم به یاد می آوردند و خیلی طول نمی کشید که در آغوش هم آرام می گرفتیم. 

د) مسئولین هماهنگی ماموریت هم مرتبا داشتند مرا جمع می کردند. و فقط مراجمع می کردند. یعنی همه به موقع می رفتند و بعدکه متوجه می شدند یکی کم است به من زنگ می زدند که شما را به خدا جلسه شروع شد. من هم با کمی تاخیر ولی خوش وخرم وارد جلسات می شدم . 

ه) نماز ظهر و مسجد و مزار شهدای دانشگاه .و مزار شهدای دانشگاه که حالا دیگر هم المانشان و هم سنگ قبرهایشان تغییر کرده بود. ومزار شهدای دانشگاه که بهترین خاطرات مرا روی در و دیوارش حک کرده بود. ومزاز شهدای دانشگاه و هوایش . و مزار شهدای دانشگاه و دلتنگی و دلتنگی و مزار شهدای دانشگاه . آه که مزار شهدای دانشگاه . نمی توانستم دوباره جدا شوم از آن سنگ قبرهایی که همه اش ادای احترام بود به مادر عالم.
و حضرت زهرا سلام الله علیها و مزار شهدای گمنام دانشگاه . جدا نشدم و ماندم. 

و) دست آخر دوباره به ضرب و زور مرا به جلسه برگرداندند و چه خوب کردند که مرا برگرداندند تا آن شعر را با گوش های خودم بشنوم. دانشجویی را به جلسه دعوت کرده بودند تا برای حسن ختام برنامه ما یک شعر عاشورایی به زبان ترکی بخواند. و چه روضه ای شد آن شعر . غم تمام عالم ریخت روی سرم . می خواند؛ یارالی حسین یارالی زینب . یارالی حسین . 

همه آن ده دوازده خط را برای همین بند آخر نوشته بودم راستش. دلم میخواست این متن را این جا هم به ثبت برسانم که اصلا هر وقت وبلاگم را باز کردم چشمم بیفتد به این پست. بعد با خودم بلند بگویم: همه این کلمات و واژه ها، جان و دلم، دار و ندارم برای حسین(ع) بگویم؛ یارالی حسین(ع) .

پ.ن: اینجا کسی سخت به دعایتان نیاز دارد  
پ.ن: رنج ها حرف های جذابی برای گفتن دارند (عنوان کتابی از جیمز هالیس)

دیروز رفتم و داش آکل را دیدم. از سر استیصال و ناچاری.
شاید باورتان نشود
منصور براهیمی (فیلمنامه نویس)، با برداشتی آزاد از داش آکل فیلمنامه ای نوشته که داش آکلش خیلی با خداست! خبری از بدمستی ها و ولنگاری هایش هم نیست. مرجان هم خودش دلباخته داش آکل است. داش آکل اما مرتبا دارد فرار می کند.از خودش که مرجان است.  طوطی هم ندارد. حرف ها را به برادرزاده اش می زند. مرجان را هم به عقد پهلوانی در شهر در می آورد. 
فیلم که خیلی خوش ساخت و قوی نبود
ولی اتفاقا با داش آکلش می شد هم ذات پنداری کنی. حتی اگر مرد نباشی، پهلوان نباشی .

باورتان می شود؟

+که از خودم که تویی تا کجا فرار کنم؟!

آسمان و زمین و گذر روزها مثل هم اند. مثل سال گذشته و قبل ترش . پاییز آمده، بچه ها به مدرسه می روند و دانشجو هابه دانشگاه. وضعیت اما عادی نیست. 

جمیله، زینب و بهار هر سه به محض آمدن به دانشگاه به دفترم می آیند با گردی عمیق از غم که روی چهره هایشان نشسته. مشکلات شخصی خودشان، آینده مبهم، وضعیت نامعلوم و فشارهای اقتصادی عجیب و غریبی که انگار قرار نیست انتها داشته باشد، رسما دارد در اوج جوانی پیرشان می کند.
 این بچه ها خوب اند. خیلی خوب.  دلم نمی خواهد در این حال ببینمشان. به آن ها توضیح می دهم که به ما ابلاغ شده است که امیدوار باشیم. می دانید؟! ابلاغ شده است؟ می شود به صورت ابلاغی امیدوار باشید؟ خب معلوم است نمی شود. خودم هم از حرف هایم خنده می گیرد ولی آن ها واقعا دارند تلاش می کنند امیدوار بمانند. همین قدر  پاک و زلال اند. می دانند؛ می دانند که اوضاع آن قدر حاد نیست که حس می کنند حاداست. می دانند که دارند از رسانه ها می خورند و این طوفان های به پا شده خیلی شان ساختگی است . می دانند که این روزها هم می گذرد ولی خب آمادگی این روزها را هم نداشتند. کسی یادشان نداده بود. 

من؟ من با آن ها می خندم، راه می روم، غذا می خورم و حرف می زنم. با آن ها سعی می کنم امیدوار باشم. اگر خدا ما را اینطور می پسندد. 



من زنده ام را خواندم. 
همین هفته ای که گذشت. در شلوغی ِ کارهایی که هم اعتماد به نفسم را گرفته و هم پیش نمی رود و هم کلافه ام کرده. در هیاهوی تردد میان این آدم هایی که هر چه زمان پیش می رود حس می کنم کمترمی شناسمشان. 
چقدر کتاب از جلدش، صفحاتش و تعاریف دیگران بهتر بود. چقدر دلم از این دست روایت ها می خواست. از این جنگ های نه ی واقعی . میانه میدان. دست نیافتنی.
 معصومه ی آباد با لطیف ترین زبان ممکن وحشیانه ترین روزهای جنگ را توصیف کرده بود. 

اصلا جنگ را باید با همین تناقض هایش خواند. اززبان همین دخترهای هفده ساله ای که ناغافل در یک جاده اشتباهی به دام دشمن می افتند. بدون ذره ای تجربه و تصور از آینده؛ آن هم میانه سلول های تاریک و تنگ و کثیف ِ زندان الرشید. پا به پای حرف های حماسی و انقلابی یک وزیر نقت ِ اسیر ولی بسیار آزاده. 


چقدر دلم میخواست آن ضرباهنگ موس پشت دیوار را خودم با گوش هایم می شنیدم. به مردانه ترین ضرباهنگ ممکن که "زن با یک دستش گهواره را و با دست دیگرش دنیا را تکان می دهد". آفرین 





+ من هم زنده ام؛ اتفاقا خیلی هم خسته و له و لبرده. 
+برای خواندن کتاب هیچ هم دیر نبود. کتاب را هروقت از قفسه برداری تازه است. بله.
+ می روم برای بار سوم نامیرا را بخوانم. بخوانید پیش از محرم. خیلی به درد دهه اول می خورد. 


از دیروز شروع کردم و دوباره کتاب داستان سیستان امیرخانی را خواندم و تمامش کردم. چقدر گذشته از بار اولی که کلمه به کلمه اش را نوشیدم. 86 یا 87 بود انگار که حالا خیلی هم مهم نیست. خود کتاب هم سال 82  برای بار نخست چاپ شده است. انگاز هم امیرخانی آدم دلچسب تری بوده و هم من خواننده بهتری. 
زمانه از ما آدم ها چه ساخته است؟! یک چیزی گوشه ذهنم غر می زند که بیخود زمانه را بهانه نکن. زمان صرفا ابزار اندازه گیری است. برو ببین چه به حال و روز خودت آورده ای! راست هم می گوید. من می دانم، می دانم کجای کارم لنگ می زند ولی خب نمی توانم .

شیرین، دوست ِ فرهنگی ام که مربی بچه های نوجوان بود دختر هشت ساله اش را از دست داد. بیش و پیش از او ما اطرافیانش غمگین بودیم. یاد زهرایش که می افتادم اندوه در برم می گرفت. غروب روزی که پیامک آسمانی شدنش به دستم رسید در یک جلسه رسمی بودم و اشک هایم بی اختیار سرازیر شد. بی تاب به منزل شان رفتم. خیلی آرام بود. سال پیش هم دختر دیگرش را به خدای ارحم الراحمین بازگرداند. یکی می گفت خدایش داده و حالا گرفته . خداست دیگر!

من اما حال غریبی داشتم و نمی فهمیدم. حالا هم. نمی توانم، نمی خواهم قبول کنم که هیچ چیز این دنیا ماندنی نیست. 
 نبودن ِ کسی که سال ها بوده بسیار سخت است. شیرین اما وقتی در آغوشم بود آرام گفت دعا کن بتوانم به فاطمه ام (خواهر بزرگتر زهرا) درست توضح بدهم چه اتفاقی افتاده. که بتواند تاب بیاورد و تحمل کند . 

روز تشییع فاطمه با یک دسته گل بر سر مزار آمد و خانه جدید خواهرش را تبریک گفت و آرام رفت شیرین خیلی خوب و درست به فاطمه اش توضیح داده بود چه اتفاقی افتاده است. 


این طور هم می شود به دنیا نگاه کرد . نه . نه .چه می گویم! اصلا اینطور باید به دنیا نگاه کرد که خدا می خواهد؛ یک روزی می دهد و روز دیگر پس می گیرد . دوست دارد در این حال و روز ما را ببیند. 

یک جوری که با سیلی امتحاناتش به یاد بیاوریم ما هیچ از خود نداریم. هر چه هست از آن اوست و هرچه داریم از بخشش او داریم و در هرحالی شکرش گوییم. شکرت خدای بهار  و تابستان و پاییز و زمستان



پ.ن: این حرف های تکراری را خیلی در بلاگم نوشته ام. امروز به یاد آوردم که بارها و بیش از بارها با همین مضمون چیزی نوشته ام و منتشر کرده ام. حس خسران غریبی دارم. می گفت خدا امتحانش را آنقدر تکرار می کند تا حکمتش را بفهمی .  


پ.ن: عمر است که می گذرد و . گمانم دیگر تابستانی نمانده که بروم امتحان ِ جبرانی بدهم. خدا خدا . خودت نگذار از دست بروم . 


دارم به رکوع نمازی می روم که نرسیدم به جماعت اقامه کنمش. در گیر و دار این فکرها که امروز چه کرده ام که . پرت ِ صحبت های امام جماعت قرآن دوست قرآن شناس مسجدمان می شوم. دارد از سوره طه می گوید. دوباره از موسی و خدایش . ناگهان در رکوع حس می کنم آنقدر بی رمقم که نمی توانم خودم را به سمع الله لمن حمده برسانم. دارم فرو می ریزم. تمنا می کنم که مغزم گردش خون را به پاهایم برساند و سرپا شوم و سرپا می شوم و . 

نماز تمام می شود و گره می خورم به چشم های زنی که دارد با تعجب مرا نگاه می کند. چادرم را روی سرم می کشم و شرم و اشک صورتم را می پوشاند. دو هفته پیش بود که به زهراسادات گفتم باید بعد از آن شهدای گمنان فدک برویم به جایی که کسی نیست که بشنودم.
لرز ِ سرما و تن خسته مان مانع شد؛ ولی باید می رفتم به جایی که بتوانم سر خودم و همه کسانی که نمی توانم فریاد بزنم، فریاد بکشم و آنقدر رها شوم که .
 بس است. بس است. می روم به رویه همین دو ماه اخیر و شب ها ساعت به نه شب نرسیده چشم هایم را می بندم که فراموش کنم تلخی دیده ها و شنیده هایم را. و پناه می برم به خدا.

- ما را به سخت جانی خویش این گمان نبود . 
- تیتر هیچ ربطی به این پست ندارد. تیتر روزهای امتحانم است. هرباری که امتحانی تمام می شود با خودم فکر می کنم که ما را به  

به رهاترین حالت ممکن بنرنوشته های روی در و دیوار را می کنم و پیش می روم. دیگران هم می روند و می آیند . حدیثه به سمتم می آید با خجالتی که دائما همراه اوست.

- اومدم خداحافظی کنم ازتون. 

(بوسه بارانش می کنم. بی پاسخم نمی گذارد.)

- زهرا نمیاد ازم خداحافظی کنه؟


خیلی زود با زهرا روبه رویم هستند. با روسری های مغزپسته ای و صورتی‌رنگ ِ گل‌گلی شان. وقت دیدنشان کارهایم از یادم می رود و مست و مبهوت ِ شیرینی حرف زدن و ظرافت ِ حرکاتشان می شوم؛ به معنای اتم کلمه برگ ِ گل ِ باران زده‌ی اول صبح اند. از آن هایی که از عطرشان سیر نمی شوی. در طول این چند روز وقت و بی وقت می آمدند کنار اتاق ِکاریِ من و با هم، هم‌صحبت می شدیم. آن ها می گفتند و من با تمام وجودم می شنیدمشان. 

هنوز دارم نگاهشان می کنم که دلم برایشان تنگ می شود. شاید اگر روزی بخواهم به مادی ترین حالت ممکن کمی از دوست ِ داشتن خدا برای کسی بگویم حس و حالم را با حدیثه و زهرا توضیح می‌دهم. عکسی با هم می‌گیریم که تویش هر سه مان داریم از خجالت آب می‌شویم! (دست راستی حدیثه است. من هم اگر خبرگزاری ها امان بدهند و کار به دعوا نکشد تمایلی برای دیده شدن ندارم. من کناردست حدیثه ام آنجا که عکس برش خورده)



نه سالشان است و شبیه نه سالگی های من ریزه اند و ظریف. حتما در تمام سال های تحصیل ردیف اول و حداکثر دوم مدرسه می نشینند و شعرهای کتاب های درسی شان را خیلی راحت حفظ می کنند و تا یازده سالگی شبیه دخترهای پنج ساله برای هرکاری هدیه می گیرند! در طول همین سه روز دوبار برایشان هدیه می برم. 

می روند و من به ادامه کارم مشغول می شوم. در ذهنم مرتبا دنبال اشکالات کارهایی ام که صورت گرفته. به وسواس گرفتارم یا هرچه به نتیجه نمی رسم . کم کم سراغ کیف ِ کوچکم می روم و مرتبش می کنم؛ وقت رفتن است و من بیزارم از لحظه خداحافظی.

تلفنم زنگ می خورد؛ شماره اش آشنا نیست و خیلی هم حوصله حرف زدن ندارم ولی باید پاسخ بدهم و پاسخ می دهم و صدای حدیثه و زهرا را می شنوم. به محض رسیدنشان به خانه زنگ زده اند تا:
-  قرار بعدی دیدارمان خانه آن ها باشد -لطفا-  و همین الان هم باشد چون خیلی دلشان تنگ شده و اگر می شود پیتزا هم بخوریم برای شام. 


معلوم است که دل من هم برایشان تنگ شده. آنقدر که صادقانه و خالصانه است این خواستن‌ها. 

پی نوشت: پیش از سال تحویل می پرسم: حدیثه‌ی نازنینم! اشکالی نداره اگه بپرسم لحظه سال تحویل چی می‌خوای از خدا؟
پاسخ می‌دهد: "شهید بشم"؛ همینطور مات ِ چشم هایش می شوم و به این فکر می کنم که کی وقت کرده انقدر بزرگ شود؟ این معصومه‌ی لطیف و پاک خدا. برمی گردم و مادرش را نگاه می کنم. مادرش .



بی ربط به متن اول: دیروز وارد نت شدم و کانال تلگرام محل کارم را باز کردم. پنج نفر در این کانال ادمین هستند و هرکسی محتوای مربوط به بخش خودش را بارگزاری می کند به جز این یک ماه اخیر که تعدادی از پست ها را خودم بارگزاری کردم. مجموعا هم سیصد و اندی عضو دارد. دو پست تکراری پشت سر هم در کانال گذاشته شده و هیچ کسی حذفش نکرده. آنقدر دلخورم که توگویی همه جهان بدهکارم اند . بدهکارم اند؟ 




بی ربط به متن دوم: حذف شد! 


بی ربط به متن سوم: این هم!

بی ربط به متن چهارم: این پی نوشت را واقعا نمی خواستم حذف کنم. درباره مه‌ناز بود. ولی خودش یک پست شده بود.بماند بماند برای وقتی دیگر؛ اگر عمر دست بدهد. دست می دهد؟



بی ربط به متن پنجم: وقتی بود که بالای سر کانال ها و دریچه ها می رفتم برای نظارت بر توزیع صحیح.  آب در سطح آرام و در عمق عجول و بی مهاباست. فرمول های سرعت و شتاب و فلانش در کتاب های سیالات و است که شب امتحانات روی برگه های خلاصه ام می نوشتمشان. معمولا آدم ها با نگاه به سطح آب دل به عمقش می دهند و تمام! 

 اغلب مرگ و میرهای سد و کانال نتیجه همین ساده انگاری هاست؛ ذهنم همین جا روی همین کلمه متوقف می شود و در جهان قصه هایم ساده انگارانه چیزی از ذهنم می گذرد . شماتت نکنید؛ خیال است دیگر. همه چیز می آید و می رود.
"شما هم ممکن است فکر کتید که شاید این سیل‌ها، اشک های سرریز شده رنجیده خاطری در عالم است که آنقدر  زبان به شکوه بازنکرده که غمباد گرفته و ناگهان .؟ مثلا دخترک سربه هوایی که مدت هاست عروسکش را گم کرده و دل و جرات گفتن به مادرش را ندارد و ترس و غصه و دلواپسی هایش را زیر پتویش پنهان کرده و شب ها خوابش نمی برد و ته دلش خیلی خالی شده .؟"
 آه . خدا بیامرزد جانباختگان را. گاهی که خبرها را می خوانید صلوات و فاتحه هدیه کنید یا در ثواب کمک هایتان شریکشان کنید. حتما خیلی نیاز دارند. حتما!


بی ربط یکی مانده به آخر: امروز روز هفتم عید است و بالاخره به اصرار عارفه پایم به اولین میهمانی باز می شود.  مادرش برایم کمی سمنو می ریزد و می گوید سمنو غذای متبرکی است. بالای سرش حدیث کسا خوانده ام و به توصیه مادرم نگذاشته ام چشم ناپاکی بالای سرش حاضر شود و هم بزند و بخور که جان بگیری دخترجان! با نیت بخور اصلا. کمی هم برای اهل خانه ات ببر. ماهی به سی روز وقت برده این سمنو. بخور دخترجان با دل ِ خوش! 

می گویم راستی راستی جان می گیرم؟ می شود این غذا آنقدر بهشتی باشد که دلم را هم .؟ بخورم این سمنو را به نیت؟ می خورم به نیت. بسم الله الرحمن الرحیم .



بی ربط ِ آخر:  متری شش و نیم را دیدم. خوب است که داریم بزرگ می شویم و آدم ها را سیاه و سفید نمی بینیم. خوب است که می توانیم گاهی حق بدهیم به آدم هایی که شخصیت های ضعیفی دارند. اگرچه بسیار بسیار اندک . متن ِ فیلمنامه بسیار بهتر از تصورم بود. در تکنیک هم فارغ از خودنمایی های بصری و . قوت داشت. بنابراین ببینید!


از تردید سرشار پرسیدم: جناب استاد! به نظرشما روی فرهنگ مقاومت کارکنم یا قهرمان؟ کدام حیاتی تر است؟مسئله جامعه مان کدام است؟

پرسیدند: کدام موضوع را بیشتر دوست دارید؟

پاسخ دادم: قهرمان در سینما!

فرمودند: حیاتی ترین کار دنیا الان این است که شما روی موضوع قهرمان در سینما کار کنید!



+ استاد راهنمای مودب ومتخلق ِ پایان نامه ام این روزها داور برنامه عصر جدید است. برای تسویه حساب با دانشگاه  نزدش بودم؛ گله‌مند بود از شیوه نقد کردن دوستان آشنا و غیرآشنا . بماند.

 ولی من فکر می کنم جای درستی نشسته است. هم هنر را می شناسد، هم دنیای علم را. ذوق کافی هم برای این قبیل برنامه ها دارد. ایرانمان لبریز استعدادهاست؛ به چشم دیده ام. بسیار بسیار بیشتر از سلبریتی های مجازی و غیر مجازی که دیده نشده اند. شاید هیچ گاه برای آن پسربچه ی بی آلایشِ بلوچ ِ روستانشین فرصتی فراهم نبوده که بتواند استعدادالهی اش را به مرزهای شکوفایی برساند. گمانم عصر جدید می خواهد او هم دیده شود .


+ نشاط این بهارم بى گل رویت چه کار آید/ تو گر آیى،طرب آید،بهشت آید،بهار آید . 

+ صاحب این بلاگ، خواهر کوچکتان را دعا کنید. خواهش نیست؛ تمناست. چه اگر یک رهگذر ساده اید. 


سر تا پای هریک از ما را که خلاصه کنند،می شویم یک مشت خاک که ممکن بود یک تکه آجر باشد توی دیوار یک خانه، یا قلوه سنگ روی شانه یک کوه یا مشتی سنگ ریزه که ته اقیانوس؛ 

یا حتی خاک یک گلدان، خاک همین گلدان پشت پنجره!

یک کف دست خاک ممکن است هیچ وقت، هیچ اسمی نداشته باشدوتا همیشه خاک باقی بماند؛ فقط خاک .

اما حالا یک کف دست خاک وجود دارد که خدا به اواجازه داده نفس بکشد، ببیند، بشنود، بفهمد، جان داشته باشد، انتخاب کند، تغییر کند، تکامل یابد و . و خداوند فرمود نگاه کن به آثار رحمت الهی که چگونه خاک مرده را زنده می کند.

تمام موجودات خدا را می شناسند و به او امید دارند. خاک هم امید دارد که نور حیات بتابد و زنده شود . 

فرد کافر در قیامت به حاصل کار خود نگاه می کندو افسوس می خوردو می گوید: ای کاش من خاک بودم! (یَوْمَ یَنْظُرُ الْمَرْءُ ما قَدَّمَتْ یَداهُ وَ یَقُولُ الْکافِرُ یا لَیْتَنی‏ کُنْتُ تُراباً)

این وحشتناک ترین جمله ایست که یک انسان می تواند بگوید: یعنی اینکه حتی نتوانسته خاک باشد، یعنی دریغ از ذره ای امید به رحمت الهی . 


+ البته تفسیر دیگری هم دارد این آیه. رسول خدا کنیه امیرالمومنین را ابوتراب قرار داده است. یعنی پدر و صاحب خاک.  تفسیر امام معصوم این است که فرد کافر در قیامت افسوس می خورد که ای کاش شیعه و علوی بودم و به دنبال ابوتراب رفته بودم .


+ همه اش از کتاب پله پله تا ملاقات خدا بود سطور بالا. کاش درتوانم بود ومی توانستم این کتاب را برای همه کسانی که در انتظار ملاقات خدا هستند، هدیه کنم. (کتاب به اهتمام موسسه فرهنگی هنری سبل السلام تهیه شده است)

+شهید خوش سلیقه ای در شهر، در وصیت نامه اش خواسته که روی سنگ قبرش اینطور معرفی شود:  مشتی خاک به پیشگاه خداوند متعال . خدا که شناسنامه اش را می دانسته و برای خودش انتخاب کرده. خواسته من هم متوجه شوم که مشتی خاکم نزد مهربانتریم .

+ همین شب شهادت، ببخش ما را خدا.

+ خدای حکیم! به خاطر نعمت نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران تو را شکر می گویم که لان شکرتم لازیدنکم.  #جمهوری_گل_محمدی

+ ادامه مطلب درباره مه‌ناز است .



ادامه مطلب


با دوستان گروه مطالعاتی مان از خانه خارج می شویم که فاطمه بی هوا می گوید از اهالی ت خوشم نمی آید. بعد از مدتی تبدیل می‌شوند به انسان هایی بدبین. به وضوح با او مخالفم به دلایل متعدد ولی می‌گذرم. 

بی دلیل می خندم و می گویم من اتفاقا وقتی بسیار در عالم ت بوده ام و اتفاقا آن روزهایم از دوست داشتنی تر روزهایم بوده است؛ خیلی نور بود توی آن روزهای دانشگاه، انتخابات و .

نگاهم می کند و برای اولین بار بی رودربایسی می گوید: توبدبین نیستی ولی در عوض محافظه کاری .

انگار آب سرد روی سرم می ریزند؛ آنقدراین حرف بی محابا روی زبانش می نشیند. به سرعت خودم را پیدا می کنم و لبخند می زنم و آرام می گویم: شاید و احتمالا همینطور است مرتبا در ذهنم به خودم یادآوری می کنم یادت نرود که اگر بخواهی مرتبا خودت را به دیگران توضیح بدهی یعنی یک جای کار می لنگد تامباد این فکر به سرم بزند که از خودم دفاع کنم.

بیشتر که فکر می کنم متوجه می شوم که دفاعی هم ندارم و ناباورانه خودم را یک انسان محافظه کار می یابم. ترس را هم به محافظه کاری اضافه می کنم و این بار آب سرد را خودم روی سرخودم می ریزم و همه چیز را برای یک پیاده روی طولانی آماده می کنم. راه می روم و می اندیشم که راه بروم!  


  • فکر می کنم چه شد که از یک دختر صریح و خوش صحبت  تبدیل به یک آدم محافظه کار درون گرای ِ کم حرفِ  ترسو شدم؟  خاطره های تلخی در ذهنم مرتب مرور می شود. ابا دارم اینجا ذکر کنم از آن جهت که شاید آدم هایش شناس باشند ولی می گویم. برای خودم دادگاهی دست و پا کرده ام و باید بگویم. خوب که بالا و پایین می کنم می بینم که مدت هاست ترس مثل پیچکی مرا بلعیده است. از جک و جانور تا صدای مهیب تا رفتاری تند تا خودم تا دیگران با این وضع باید مدام سر سجاده ی نماز آیات باشم. حدیثی است از حضرت امیر و توصیه روانشناسان که از هرچه میترسی خودت را در آن پرت کن با شتاب خودم را پرت می کنم به روزهای دور و نزدیک دلهره آور.


  • به آن روز در دانشگاه که با چشمان خودم و در نهایت بهت دیدم که توسط آن دختر ِ عجیب مرتبا زیر نظرم تا آن روز که بی مهابا مقابل آن مسئول خجالت زده ام کرد، تا آن روز که اغلب جزئیات زندگی ام – نمی دانم از کجا – توسط آن ها و دوستانش بازگو و بررسی می شد تا آن روز که پیغام فرستادند فلان مسئول گفته علیه فلان مسئول فرهنگی مسئله ایجاد کرده ای تا آن روزها که دفترم توسط آن ها و دوستان همیشه همراهشان زیر ذره بین قرار گرفته بود تا آن روز که مورد قضاوت های عجیب و غریب و وحشتناک عده ای قرار گرفتم تا آن روز که ترس را پذیرفتم و آرام خودم را به گوشه رینگ کشاندم و تا آن روزها که نقش قربانی به خودم گرفتم و سعی کردم تا می شود دور شوم . بی آنکه درباره این موضوعات با کسی حرفی بزنم از کنارشان می گذاشتم غافل از آنکه این رسوبات تبدیل به بتنی سخت خواهد شد که پس از مدتی از آن سویش هیچ چیزی دیده نخواهد شد. ناچار دچار وسواس شدم و مدتی همه چیز را با دقت بررسی کردم؛ 



  •  گاهی فکر می کردم  دراتاقم دوربینی کار گذاشته و . آدمی شبییه من که زمانی برای کوچکترین چیزها از خجالت سرخ می شد حالا  دارد به این فکر می کند که زندگی اش شبیه فیلم ترومن شو روی سینمای خانگی دیگران است. حق نداشتم در اندوه بروم؟


  • چقدر این نسل ساختارشکن هستند؛ ذهنشان به هرکاری می رود، دست به هر کاری می زنند و کارهایی که من حتی در ذهنم از مرورشان ابا دارم به راحتی در زندگیشان چاری است. هم خوب است و هم بد است. آن ها شتاب دارند بسیار بیشتر از ما (دهه شصتی ها) ولی اگر جهت نداشته باشند سر از ناکجا آباد درخواهند آورد. 


  • این گوشه رینگ رفتن این حسن را داشت که کم کم همه از من دست کشیدند. حالا در برهوتی ام که تاچشم کار می کند کسی دور و برم نیست. این خلوت فرصت خوبی برای اندیشه است و من این اندیشه ها را بسیار لازم دارم. برمی گردم به زندگی ِ جاری و البته هیچ کسی را هم جز خودم مقصر نمی بینم. اگر هم بوده قطعا قابل گذشت است . بله انگار محافظه کار و ترسو شده ام و باید کم کم از پیله خودم بیرون بزنم. پروانه شدن لذت خوشایندی دارد گرچه بهایش درد و رنجی طولانی باشد؛ خدا کند که بشود، بتوانم. 

 

پ.ن: مهربان خدا، نادیده بگیر حواس پرتی های من را. 


پ.ن: فردای انتشار پست قبلی، سر ظهر که به خانه برگشتم کفش های خواهرم و دلبندش در جاکفشی است. خوشحال و مست بودم که پرسید: دستت چطور است؟ اینجا را خوانده بود. فردایش هم کفش های برادرم اضافه شد و نور به خانه آمد .  


پ.ن: زهراسادات خیلی شفاف است. بی هیچ ترس و محافظه کاری و به صراحت حرف هایش را می زند و اتم و اکمل به همان ها عمل می کند. به نظرم رفتنش تاثیر داشت در این وضعیت من. هی رفیق! یا نمی رفتی یا مرا هم با خودت می بردی؛ اینطور بهتر نبود؟ 


پ.ن: کاش بساط سفری مهیا بود و می شد چند روزی رها می شدم در جفرافیایی بیگانه. به ویژه که دلم دشت و دمن و حتی کویر می خواهد. 


پ.ن: با زهراسادات در ماه مبارک برای دیدن فیلم نبات رفتیم؛ فیلم به غایت کم وناچیز بود. داشتم با خودم بلند بلند می گفتم که واقعا شهاب حسینی دارد در این فیلم ها نقش آفرینی می کند ؟ . که زهراسادات جمله ام را قطع کرد و گفت دوره اش تمام شده . مثل آن فیلم جشنواره که وقتی هدیه تهرانی را دیدم گفتم آخر چرا باید این ستاره اینجا باشد؟ دوره شان تمام شده؟ یک غم بدی می گذارد روی دلم این تمام شدن. اندوهم ابدا بری آن ها و سینما نیست برای خودمان است. مبادا تمام شویم مبادا دوره مان بگذرد (شبیه فیلم آژانس شیشه ای آن جا که می گوید دوره ت تمام شده مربی!)


سر تا پای هریک از ما را که خلاصه کنند،می شویم یک مشت خاک که ممکن بود یک تکه آجر باشد توی دیوار یک خانه، یا قلوه سنگ روی شانه یک کوه یا مشتی سنگ ریزه که ته اقیانوس؛ 

یا حتی خاک یک گلدان، خاک همین گلدان پشت پنجره!

یک کف دست خاک ممکن است هیچ وقت، هیچ اسمی نداشته باشدوتا همیشه خاک باقی بماند؛ فقط خاک .

اما حالا یک کف دست خاک وجود دارد که خدا به اواجازه داده نفس بکشد، ببیند، بشنود، بفهمد، جان داشته باشد، انتخاب کند، تغییر کند، تکامل یابد و . و خداوند فرمود نگاه کن به آثار رحمت الهی که چگونه خاک مرده را زنده می کند.

تمام موجودات خدا را می شناسند و به او امید دارند. خاک هم امید دارد که نور حیات بتابد و زنده شود . 

فرد کافر در قیامت به حاصل کار خود نگاه می کندو افسوس می خوردو می گوید: ای کاش من خاک بودم! (یَوْمَ یَنْظُرُ الْمَرْءُ ما قَدَّمَتْ یَداهُ وَ یَقُولُ الْکافِرُ یا لَیْتَنی‏ کُنْتُ تُراباً)

این وحشتناک ترین جمله ایست که یک انسان می تواند بگوید: یعنی اینکه حتی نتوانسته خاک باشد، یعنی دریغ از ذره ای امید به رحمت الهی . 


+ البته تفسیر دیگری هم دارد این آیه. رسول خدا کنیه امیرالمومنین را ابوتراب قرار داده است. یعنی پدر و صاحب خاک.  تفسیر امام معصوم این است که فرد کافر در قیامت افسوس می خورد که ای کاش شیعه و علوی بودم و به دنبال ابوتراب رفته بودم .


+ همه اش از کتاب پله پله تا ملاقات خدا بود سطور بالا. کاش درتوانم بود ومی توانستم این کتاب را برای همه کسانی که در انتظار ملاقات خدا هستند، هدیه کنم. (کتاب به اهتمام موسسه فرهنگی هنری سبل السلام تهیه شده است)

+شهید خوش سلیقه ای در شهر، در وصیت نامه اش خواسته که روی سنگ قبرش اینطور معرفی شود:  مشتی خاک به پیشگاه خداوند متعال . خدا که شناسنامه اش را می دانسته و برای خودش انتخاب کرده. خواسته من هم متوجه شوم که مشتی خاکم نزد مهربانتریم .

+ همین شب شهادت، ببخش ما را خدا.

+ خدای حکیم! به خاطر نعمت نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران تو را شکر می گویم که لان شکرتم لازیدنکم.  #جمهوری_گل_محمدی





با دوستان گروه مطالعاتی مان از خانه خارج می شویم که فاطمه بی هوا می گوید از اهالی ت خوشم نمی آید. بعد از مدتی تبدیل می‌شوند به انسان هایی بدبین. به وضوح با او مخالفم به دلایل متعدد ولی می‌گذرم. 

بی دلیل می خندم و می گویم من اتفاقا وقتی بسیار در عالم ت بوده ام و اتفاقا آن روزهایم از دوست داشتنی تر روزهایم بوده است؛ خیلی نور بود توی آن روزهای دانشگاه، انتخابات و .

نگاهم می کند و برای اولین بار بی رودربایسی می گوید: توبدبین نیستی ولی در عوض محافظه کاری .

انگار آب سرد روی سرم می ریزند؛ آنقدراین حرف بی محابا روی زبانش می نشیند. به سرعت خودم را پیدا می کنم و لبخند می زنم و آرام می گویم: شاید و احتمالا همینطور است مرتبا در ذهنم به خودم یادآوری می کنم یادت باشد که "اگر بخواهی مرتبا خودت را به دیگران توضیح بدهی یعنی یک جای کار می لنگد" تامبادفکر دفاع به سرم بزند.

بیشتر که فکر می کنم متوجه می شوم که دفاعی هم ندارم و ناباورانه خودم را یک انسان محافظه کار می یابم. ترس را هم به محافظه کاری اضافه می کنم و این بار آب سرد را خودم روی سرخودم می ریزم و همه چیز را برای یک پیاده روی طولانی آماده می کنم. راه می روم و می اندیشم که راه بروم!  


  • فکر می کنم چه شد که از یک دختر صریح و خوش صحبت  تبدیل به یک آدم محافظه کار درون گرای ِ کم حرفِ  ترسو شدم؟  خاطره های تلخی در ذهنم مرتب مرور می شود. ابا دارم اینجا ذکر کنم از آن جهت که شاید آدم هایش شناس باشند ولی می گویم. برای خودم دادگاهی دست و پا کرده ام و باید بگویم. خوب که بالا و پایین می کنم می بینم که مدت هاست ترس مثل پیچکی مرا بلعیده است. از جک و جانور تا صدای مهیب تا رفتاری تند تا خودم تا دیگران با این وضع باید مدام سر سجاده ی نماز آیات باشم. حدیثی است از حضرت امیر و توصیه روانشناسان که از هرچه میترسی خودت را در آن پرت کن با شتاب خودم را پرت می کنم به روزهای دور و نزدیک دلهره آور.


  • به آن روز در دانشگاه که با چشمان خودم و در نهایت بهت دیدم که توسط آن دختر ِ عجیب مرتبا زیر نظرم تا آن روز که بی مهابا مقابل آن مسئول خجالت زده ام کرد، تا آن روز که اغلب جزئیات زندگی ام – نمی دانم از کجا – توسط آن ها و دوستانش بازگو و بررسی می شد تا آن روز که پیغام فرستادند فلان مسئول گفته علیه فلان مسئول فرهنگی مسئله ایجاد کرده ای تا آن روزها که دفترم توسط آن ها و دوستان همیشه همراهشان زیر ذره بین قرار گرفته بود تا آن روز که مورد قضاوت های عجیب و غریب و وحشتناک عده ای قرار گرفتم تا آن روز که ترس را پذیرفتم و آرام خودم را به گوشه رینگ کشاندم و تا آن روزها که نقش قربانی به خودم گرفتم و سعی کردم تا می شود دور شوم . بی آنکه درباره این موضوعات با کسی حرفی بزنم از کنارشان می گذاشتم غافل از آنکه این رسوبات تبدیل به بتنی سخت خواهد شد که پس از مدتی از آن سویش هیچ چیزی دیده نخواهد شد. ناچار دچار وسواس شدم و مدتی همه چیز را با دقت بررسی کردم؛ 



  •  گاهی فکر می کردم  دراتاقم دوربینی کار گذاشته و . آدمی شبییه من که زمانی برای کوچکترین چیزها از خجالت سرخ می شد حالا  دارد به این فکر می کند که زندگی اش شبیه فیلم ترومن شو روی سینمای خانگی دیگران است. حق نداشتم در اندوه بروم؟


  • چقدر این نسل ساختارشکن هستند؛ ذهنشان به هرکاری می رود، دست به هر کاری می زنند و کارهایی که من حتی در ذهنم از مرورشان ابا دارم به راحتی در زندگیشان چاری است. هم خوب است و هم بد است. آن ها شتاب دارند بسیار بیشتر از ما (دهه شصتی ها) ولی اگر جهت نداشته باشند سر از ناکجا آباد درخواهند آورد. 


  • این گوشه رینگ رفتن این حسن را داشت که کم کم همه از من دست کشیدند. حالا در برهوتی ام که تاچشم کار می کند کسی دور و برم نیست. این خلوت فرصت خوبی برای اندیشه است و من این اندیشه ها را بسیار لازم دارم. برمی گردم به زندگی ِ جاری و البته هیچ کسی را هم جز خودم مقصر نمی بینم. اگر هم بوده قطعا قابل گذشت است . بله انگار محافظه کار و ترسو شده ام و باید کم کم از پیله خودم بیرون بزنم. پروانه شدن لذت خوشایندی دارد گرچه بهایش درد و رنجی طولانی باشد؛ خدا کند که بشود، بتوانم. 

 

پ.ن: مهربان خدا، نادیده بگیر حواس پرتی های من را. 


پ.ن: فردای انتشار پست قبلی، سر ظهر که به خانه برگشتم کفش های خواهرم و دلبندش را در جاکفشی دیدم. خوشحال و مست بودم که پرسید: دستت چطور است؟ اینجا را خوانده بود. فردایش کفش برادرم هم اضافه شد و نور به خانه آمد .  


پ.ن: زهراسادات خیلی شفاف است. بی هیچ ترس و محافظه کاری و به صراحت حرف هایش را می زند و اتم و اکمل به همان ها عمل می کند. به نظرم رفتنش تاثیر داشت در این وضعیت من. هی رفیق! یا نمی رفتی یا مرا هم با خودت می بردی؛ اینطور بهتر نبود؟ 


پ.ن: کاش بساط سفری مهیا بود و می شد چند روزی رها می شدم در جفرافیایی بیگانه. به ویژه که دلم دشت و دمن و حتی کویر می خواهد. 


پ.ن: با زهراسادات در ماه مبارک برای دیدن فیلم نبات رفتیم؛ فیلم به غایت کم وناچیز بود. داشتم با خودم بلند بلند می گفتم که واقعا شهاب حسینی دارد در این فیلم ها نقش آفرینی می کند ؟ . که زهراسادات جمله ام را قطع کرد و گفت دوره اش تمام شده . مثل آن فیلم جشنواره که وقتی هدیه تهرانی را دیدم گفتم آخر چرا باید این ستاره اینجا باشد؟ دوره شان تمام شده؟ یک غم بدی می گذارد روی دلم این تمام شدن. اندوهم ابدا بری آن ها و سینما نیست برای خودمان است. مبادا تمام شویم مبادا دوره مان بگذرد (شبیه فیلم آژانس شیشه ای آن جا که می گوید دوره ت تمام شده مربی!)


با محیاو معصومه داریم از گیلاس های به قول خودشان وطنی می خوریم و دخترهای خانه هم تند به تند هرچه که دارند و ندارند را با آخرین حد مهربانی مقابلمان می گذارند. معصومه مرتب جویای حالم است و محیا سرش در خانه می جنبد. یادم می افتد که چطور در این جاده پرپیچ و خم چشم هایم پیچید و دل و روده ام پیچید و سرم پیچید و حالم . فکرش هم حالم را بدتر می کند. سعی می کنم خوب باشم.  


در اتاقی کوچک نشسته ایم و تا میزبان می آید دست از خوردن می کشیم و ریز می خندیم. آسنا پیشم می آید و موهایش را می بافم و مادرش ناباورانه می گوید فقط به شما اجازه داده دست به موهایش بزنید. دارم سعی می کنم نسبت اهالی این خانه روستایی را بفهمم. دوتایشان که جوانترند با هم خواهرند. دو سه بچه ی خردسال هم در خانه مشغول شیطنت اند که خب طبعا فرزندانشان هستند. دو زن نسبتا میانسال هم مرتبا در زحمت اند برای پذیرایی از ما که احتمالا همسایه یا خواهر باشند. معصومه به خودش جرات می دهد و می پرسد: شما خواهرید؟ یکی شان نمی شنود و بیرون می رود.  زنی که پیشمان نشسته تن صدایش را بشدت پایین می آورد و می گوید: هووی من است و چشم از ما بر نمی دارد. منتظر است ببیند چه عکس العملی نشان می دهیم. ادامه می دهد بچه دار نمی شدم که . البته بچه های هوویم خیلی مرا دوست دارند.  ما گیج و مبهوت لبخند می زنیم و با عباراتی تقریبا بی ربط سعی می کنیم فرار کنیم از موقعیتی که در آن گیر افتاده ایم. خدا عاقبتتان را به خیر کند!ی می گوییم و زن آرام می رود برای پذیرایی بعدی که معصومه می گوید: کاش نمی پرسیدم.

دیوار های خانه انگار به سمت هم می آیند. همه چیز تنگ تر از قبل به نظرم می آید. برای صبحانه مفصلی دعوت می شویم. پیش آسنا می نشینم و برایش لقمه می گیرم. حس می کنم چشم های زن کم فروغ تر شده است. کاش نمی پرسیدیم. کاش نمی دانستیم.

می گذرد و سراغ چند زن دیگر می رویم. می خواهیم بدانیم دختران روستا چند نفرند در چند مقطع تحصیلی و . اولین نفری که می بینیمش می گوید: سه بچه دارد از همسرش و البته دو بچه دیگر هم دارد. و حالت تعجب ما احتمالا وادارش می کند توضیح بدهد که همسر دوم مردی است که . آنقدر وقت گفتن این جمله شرم و آه درچهره اش است که معصومه می گوید بله ان شالله درباره بچه ها بیشتر با شما صحبت خواهیم کرد و می رود.

زن می گوید به جز من هفت هشت نفر دیگر در این روستا هستند که  زن دوم هستند. خوشحال نیست و بسیار طبیعی است.  غصه دارشان شده ام و البته که نمی توانم برایشان کاری کنم. جز اشک . که آن هم کاش چاره ساز بود که اگر چاره ساز بود الان من چاره تمام عالم بودم.

جبری که در زندگی شان و در آن محیط کوچک حاکم بوده  منجر به این شده که این نوع زندگی را بپذیرند؛ و الا ن یا کافرند یا یکتاپرست. به نظر من شرک، انتخاب هیچ زنی نیست؛ مگر آنکه طناب دار به گردنش آویخته باشند که یا مرگ یا شرک.

مسیر برگشت هم دو ساعت و خورده ای جاده پیچ در پیچ است و اتفاقا ذهن من هم گره اندر گره و دست هایم داغ و . معصومه چشم هایش را می بندد و دست مرا می گیرد. این ها یعنی چشم هایت را ببند در این جاده . 

 

+ کاش می شد دفاعیات شهردار تهران، ایضا شهردار شهر ِ ما و یکی دو مسئول دیگر در شهر که می گویند گندم خورده اند و باید از بهشت بیرون رانده شوند را می شنیدم.


+ معصومه می پرسد راستی برای پسربچه ها باید چه کرد؟ با خودم فکر می کنم چرا من در آن روستا صدای هیچ مردی را نشنیدم? چرا هیچ مردی را ندیدم؟ 

+ به این پی نوشت ها اضافه خواهد شد .


با محیاو معصومه داریم از گیلاس های به قول خودشان وطنی می خوریم و دخترهای خانه هم تند به تند هرچه که دارند و ندارند را با آخرین حد مهربانی مقابلمان می گذارند. معصومه مرتب جویای حالم است و محیا سرش در خانه می جنبد. یادم می افتد که چطور در این جاده پرپیچ و خم چشم هایم پیچید و دل و روده ام پیچید و سرم پیچید و حالم . فکرش هم حالم را بدتر می کند. سعی می کنم خوب باشم.  


در اتاقی کوچک نشسته ایم و تا میزبان می آید دست از خوردن می کشیم و ریز می خندیم. آسنا پیشم می آید و موهایش را می بافم و مادرش ناباورانه می گوید فقط به شما اجازه داده دست به موهایش بزنید. دارم سعی می کنم نسبت اهالی این خانه روستایی را بفهمم. دوتایشان که جوانترند با هم خواهرند. دو سه بچه ی خردسال هم در خانه مشغول شیطنت اند که خب طبعا فرزندانشان هستند. دو زن نسبتا میانسال هم مرتبا در زحمت اند برای پذیرایی از ما که احتمالا همسایه یا خواهر باشند. معصومه به خودش جرات می دهد و می پرسد: شما خواهرید؟ یکی شان نمی شنود و بیرون می رود.  زنی که پیشمان نشسته تن صدایش را بشدت پایین می آورد و می گوید: هووی من است و چشم از ما بر نمی دارد. منتظر است ببیند چه عکس العملی نشان می دهیم. ادامه می دهد بچه دار نمی شدم که . البته بچه های هوویم خیلی مرا دوست دارند.  ما گیج و مبهوت لبخند می زنیم و با عباراتی تقریبا بی ربط سعی می کنیم فرار کنیم از موقعیتی که در آن گیر افتاده ایم. خدا عاقبتتان را به خیر کند!ی می گوییم و زن آرام می رود برای پذیرایی بعدی که معصومه می گوید: کاش نمی پرسیدم.

دیوار های خانه انگار به سمت هم می آیند. همه چیز تنگ تر از قبل به نظرم می آید. برای صبحانه مفصلی دعوت می شویم. پیش آسنا می نشینم و برایش لقمه می گیرم. حس می کنم چشم های زن کم فروغ تر شده است. کاش نمی پرسیدیم. کاش نمی دانستیم.

می گذرد و سراغ چند زن دیگر می رویم. می خواهیم بدانیم دختران روستا چند نفرند در چند مقطع تحصیلی و . اولین نفری که می بینیمش می گوید: سه بچه دارد از همسرش و البته دو بچه دیگر هم دارد. و حالت تعجب ما احتمالا وادارش می کند توضیح بدهد که همسر دوم مردی است که . آنقدر وقت گفتن این جمله شرم و آه درچهره اش است که معصومه می گوید بله ان شالله درباره بچه ها بیشتر با شما صحبت خواهیم کرد و می رود.

زن می گوید به جز من هفت هشت نفر دیگر در این روستا هستند که  زن دوم هستند. خوشحال نیست و بسیار طبیعی است.  غصه دارشان شده ام و البته که نمی توانم برایشان کاری کنم. جز اشک . که آن هم کاش چاره ساز بود که اگر چاره ساز بود الان من چاره تمام عالم بودم.

جبری که در زندگی شان و در آن محیط کوچک حاکم بوده  منجر به این شده که این نوع زندگی را بپذیرند؛ و الا ن یا کافرند یا یکتاپرست. به نظر من شرک، انتخاب هیچ زنی نیست؛ مگر آنکه طناب دار به گردنش آویخته باشند که یا مرگ یا شرک.

مسیر برگشت هم دو ساعت و خورده ای جاده پیچ در پیچ است و اتفاقا ذهن من هم گره اندر گره و دست هایم داغ و . معصومه چشم هایش را می بندد و دست مرا می گیرد. این ها یعنی چشم هایت را ببند در این جاده . 

 

+ کاش می شد دفاعیات شهردار تهران، ایضا شهردار شهر ِ ما و یکی دو مسئول دیگر در شهر که می گویند گندم خورده اند و باید از بهشت بیرون رانده شوند را می شنیدم.


+ معصومه می پرسد راستی برای پسربچه ها باید چه کرد؟ با خودم فکر می کنم چرا من در آن روستا صدای هیچ مردی را نشنیدم? چرا هیچ مردی را ندیدم؟ 

+ می خواستیم کتابی از شهدا را انتخاب کنیم برای مسابقه ای. می گفتند حسن فلان کتاب این است که مقام شهید و شهادت بسیار دست یافتنی است و آسمانی نیست فلان عیبش هم همین است. ممکن است خیلی ها تصور نمایند که مجوز تمام اشتباهات و گناهان ذکر شده شهید در آن کتاب را دارند.

هراس به سراغم آمد که مبادا این کار های فرهنگی به بیراهه بروند؟ یعنی ممکن است کسی باشدکه نداند که فرمول محاسبات خیر و شرش با همه انسان های عالم فرق دارد؟ نداند که استعداد و توانش با همه عالم فرق دارد و اگر دقیقا همان اشتباهات را تکرار کند ممکن است در دم سقوط کند؟ که گاهی مباحی برای یک انسان عادی گناهی عظیم برای عالم است؟ یعنی ممکن است اینطور دچار خطاهای محاسباتی شبیه این بشود/یم؟ 

+ خدایا برایمان چراغی روشن کن که بتوانیم کاری کنیم. ما فقط تو را داریم خدا


یکم

- کلاس چندمی؟
- دهم
- کدوم مدرسه؟
- دارم میرم فلان مدرسه
- تصمیم و برنامه ت برای آینده چیه؟
- تا کی مثلا؟
- از یه سال آینده تا ابد و یک روز بعد! :)
- می خوام تو المپیاد فلان اول بشم. می خوام درس بخونم
- چندتا دوست صمیمی داری؟
- من با همه رابطه‌م خوبه
- با کی م می کنی تو انتخاب‌ها و تصمیماتت؟
- مادرم و بعدم پدرم
- اگه نبودند؟
- خودم تصمیم می گیرم. بقیه از تصمیمات من خیلی خبر ندارند. 
- حرف هات رو به کی میگی معمولا؟ مثلا حرف های المپیادیت رو؟
- مامانم
- بقیه اعضای خانواده‌ت؟
- بقیه نمی دونن من می خوام المپیاد بدم
- چرا؟
- برادرم ممکنه حسادت کنه. خواهر کوچیکم هم خیلی سنش نمی رسه به این حرف ها
- سه تا کتاب آخری که خوندی؟
سه کتاب سنگین دانشگاهی را نام می برد و گفت و گوی من با این دختر سخت ادامه پیدا می‌کند. هفته بعد او را هم سرکلاس می بینم و مثل همیشهمصمم نگاهم می کند. به اصرار کسی در این طرح شرکت کرده ولی منظم و به موقع در همه کلاس ها حاضر است. حس می کنم دارد خودش را اندازه می گیرد. دلم می خواست به او می گفتم: تو باید نفر اول المپیاد بشوی ولی گاهی بزن بیرون از این دنیای المپیادی‌ات!

دوم

- کلاس چندمی؟
- نهم
-کدوم مدرسه؟
- تیزهوشان
- معمولا تو کارات با کی م می کنی؟
- مامان و بابام
- اگه نبودند؟
- برادرم
- چندسالشه برادرت؟
- دانشجوعه. رشته پزشکی دانشگاه تهران
- تو دوست داری چه کاره بشی؟
- می خوام پزشکی بخونم. مثِ برادرم. آخه خیلی تلاش می کنه
نگاهش می کنم. کمی عمیق تر از قبل. نمی دانم چرا حس می کنم یک چیزی درست نیست. انگاز چشم ها وحرف هایش همخوانی ندارند.
- سرش را می اندازد پایین.برادرم پزشک نیست. سه ساله پشت کنکوره ولی من مطمئنم امسال پزشکی دانشگاه تهران قبول میشه
خنده ام را می‌خورم و سوالات مصاحبه را ادامه می دهم. هفته بعدش وقت دیدن مستند مرتبا حواسش به من است؛ شاید نگران است که نسبت به او بدگمان شده باشم که خب نشده ام. آنقدر لبخند تحویلش می دهم که خیالش راحت شود. 


سوم

- کلاس چندمی؟
- هفتم:)
- هفتم بودن خنده داره؟
- نه:)
- کدوم مدرسه؟
- فلان مدرسه:)
- برنامه ت چیه برای آینده؟
- اممممممممممممممممممم :)
- خیلی خوب؛ دوست داری چه کاره بشی؟
- امممممممم نمی دونم:)
- صبح کی از خواب بلند میشی؟
- 11، 12، 1 :)
شب کی می خوابی؟
- 1 :)
- زیاد نمی خوابی؟
- نه :)
- هوم؛ وقتای خالیت را با چی پر می کنی؟ اگه پیش بیاد برات احیانا؟ مثلا زود بیدار بشی استثنائا؟
- تلویزیون، بازی، کلاس ورزشی :)
- تو تصمیمات مهم زندگیت با کی م می کنی؟
- مامان و بابام :)
- اگه نبودند؟
- امممممم نمی دونم. اممممم آها! بقیه بزرگترا:)
- آخرین کتابی که خوندی چی بوده؟
- کتاب نمی خونم
- همیشه انقدر می خندی؟ :)
- :)
و باقی سوالات .


چهارم
- خب تورو که می شناسیم. فقط منظم تر باش لطفا. انقدرم با حنانه حرف نزن سرکلاس. گوشی . گوشیتم سر کلاس بذار تو کیفت. 


و پنجم و ششم و هفتم و . 


پ.ن: ازهر ده دانش آموز فعلی نه نفرشان قرار است پزشک شوند؛با افق پیش روی دانش آموزان فعلی‌مان ایران یک پزشک‌کده بزرگ می شود رسما. با این حال ازمیان جمعی که من دیدم  فقط "شایسته" می توانست پزشک خوبی شود. اگر دیگران دوست داشتند پزشک شوند، شایسته خودش را در مسیر پزشک شدن قرار داده بود. دل وعقلش را یکی کرده بود. و پای هیچ کدام شان نمی لنگید. مهری سادات پیشنهاد غذای فست فودی داد. به اصرارشان ماندم و چیزی سفارش دادم. شایسته اما آن یک ساعت و نیم را در باب انواع رژیم ها، خواص مواد غذایی و بیماری ها صحبت کرد، چیزی هم سفارش نداد و صرفا آب خورد. خیلی به دلم نشست شایسته. رژیمش را نشکست و من درست وقت غذا خوردن، در خیال خودم، داشتم روپوش سفید پزشکی را به تنش می‌کردم. وه! که چقدر به او می آمد . 

پ.ن:کاش یکی از این همه، می گفت دلم می خواهد مادر خوبی باشم. 

پ.ن: در طول اجرای مسابقات یکی از خانم های شرکت کننده نامنصفانه - و به کرات - رفتارهایی می کرد که ناراحت می شدم. جایی از دستم در رفت، خستگی روی کلامم نشست و سرد و بی روح پاسخی برای یکی از سوال هایش دادم. متوجه شد که ناراحتم؛ به تنهایی فشار کار را مضاعف کرده بود. بعد از مسابقات متن عذرخواهی مفصلی فرستاد. پاسخ دادم: چیزی به یاد نمی آورم . با تنوعی از ایموجی های خوشحال کننده از خجالتم در آمد و من در گوشم صدای زمزمه کسی را شنیدم که می گفت خدا هرروز در اشلی به مراتب والاتر و عالی تر همین حرف را به بنده هایی با وضعیت به مراتب حادتر می زند. می بینی! ناسپاسی می کنند اما. زیاد. 

پ.ن: اینجا برای یک بیت شعر رزرو شده است. 

یکم

- کلاس چندمی؟
- دهم
- کدوم مدرسه؟
- دارم میرم فلان مدرسه
- تصمیم و برنامه ت برای آینده چیه؟
- تا کی مثلا؟
- از یه سال آینده تا ابد و یک روز بعد! :)
- می خوام تو المپیاد فلان اول بشم. می خوام درس بخونم
- چندتا دوست صمیمی داری؟
- من با همه رابطه‌م خوبه
- با کی م می کنی تو انتخاب‌ها و تصمیماتت؟
- مادرم و بعدم پدرم
- اگه نبودند؟
- خودم تصمیم می گیرم. بقیه از تصمیمات من خیلی خبر ندارند. 
- حرف هات رو به کی میگی معمولا؟ مثلا حرف های المپیادیت رو؟
- مامانم
- بقیه اعضای خانواده‌ت؟
- بقیه نمی دونن من می خوام المپیاد بدم
- چرا؟
- برادرم ممکنه حسادت کنه. خواهر کوچیکم هم خیلی سنش نمی رسه به این حرف ها
- سه تا کتاب آخری که خوندی؟
سه کتاب سنگین دانشگاهی را نام می برد و گفت و گوی من با این دختر سخت ادامه پیدا می‌کند. هفته بعد او را هم سرکلاس می بینم و مثل همیشهمصمم نگاهم می کند. به اصرار کسی در این طرح شرکت کرده ولی منظم و به موقع در همه کلاس ها حاضر است. حس می کنم دارد خودش را اندازه می گیرد. دلم می خواست به او می گفتم: تو باید نفر اول المپیاد بشوی ولی گاهی بزن بیرون از این دنیای المپیادی‌ات!

دوم

- کلاس چندمی؟
- نهم
-کدوم مدرسه؟
- تیزهوشان
- معمولا تو کارات با کی م می کنی؟
- مامان و بابام
- اگه نبودند؟
- برادرم
- چندسالشه برادرت؟
- دانشجوعه. رشته پزشکی دانشگاه تهران
- تو دوست داری چه کاره بشی؟
- می خوام پزشکی بخونم. مثِ برادرم. آخه خیلی تلاش می کنه
نگاهش می کنم. کمی عمیق تر از قبل. نمی دانم چرا حس می کنم یک چیزی درست نیست. انگاز چشم ها وحرف هایش همخوانی ندارند.
- سرش را می اندازد پایین.برادرم پزشک نیست. سه ساله پشت کنکوره ولی من مطمئنم امسال پزشکی دانشگاه تهران قبول میشه
خنده ام را می‌خورم و سوالات مصاحبه را ادامه می دهم. هفته بعدش وقت دیدن مستند مرتبا حواسش به من است؛ شاید نگران است که نسبت به او بدگمان شده باشم که خب نشده ام. آنقدر لبخند تحویلش می دهم که خیالش راحت شود. 


سوم

- کلاس چندمی؟
- هفتم:)
- هفتم بودن خنده داره؟
- نه:)
- کدوم مدرسه؟
- فلان مدرسه:)
- برنامه ت چیه برای آینده؟
- اممممممممممممممممممم :)
- خیلی خوب؛ دوست داری چه کاره بشی؟
- امممممممم نمی دونم:)
- صبح کی از خواب بلند میشی؟
- 11، 12، 1 :)
شب کی می خوابی؟
- 1 :)
- زیاد نمی خوابی؟
- نه :)
- هوم؛ وقتای خالیت را با چی پر می کنی؟ اگه پیش بیاد برات احیانا؟ مثلا زود بیدار بشی استثنائا؟
- تلویزیون، بازی، کلاس ورزشی :)
- تو تصمیمات مهم زندگیت با کی م می کنی؟
- مامان و بابام :)
- اگه نبودند؟
- امممممم نمی دونم. اممممم آها! بقیه بزرگترا:)
- آخرین کتابی که خوندی چی بوده؟
- کتاب نمی خونم
- همیشه انقدر می خندی؟ :)
- :)
و باقی سوالات .


چهارم
- خب تورو که می شناسیم. فقط منظم تر باش لطفا. انقدرم با حنانه حرف نزن سرکلاس. گوشی . گوشیتم سر کلاس بذار تو کیفت. 


و پنجم و ششم و هفتم و . 


پ.ن: ازهر ده دانش آموز فعلی نه نفرشان قرار است پزشک شوند؛با افق پیش روی دانش آموزان فعلی‌مان ایران یک پزشک‌کده بزرگ می شود رسما. با این حال ازمیان جمعی که من دیدم  فقط "شایسته" می توانست پزشک خوبی شود. اگر دیگران دوست داشتند پزشک شوند، شایسته خودش را در مسیر پزشک شدن قرار داده بود. دل وعقلش را یکی کرده بود. و پای هیچ کدام شان نمی لنگید. مهری سادات پیشنهاد غذای فست فودی داد. به اصرارشان ماندم و چیزی سفارش دادم. شایسته اما آن یک ساعت و نیم را در باب انواع رژیم ها، خواص مواد غذایی و بیماری ها صحبت کرد، چیزی هم سفارش نداد و صرفا آب خورد. خیلی به دلم نشست شایسته. رژیمش را نشکست و من درست وقت غذا خوردن، در خیال خودم، داشتم روپوش سفید پزشکی را به تنش می‌کردم. وه! که چقدر به او می آمد . 

پ.ن:کاش  از این همه، یکی می گفت دلم می خواهد مادر خوبی باشم. 

پ.ن: در طول اجرای مسابقات یکی از خانم های شرکت کننده نامنصفانه - و به کرات - رفتارهایی می کرد که ناراحت می شدم. جایی از دستم در رفت، خستگی روی کلامم نشست و سرد و بی روح پاسخی برای یکی از سوال هایش دادم. متوجه شد که ناراحتم؛ به تنهایی فشار کار را مضاعف کرده بود. بعد از مسابقات متن عذرخواهی مفصلی فرستاد. پاسخ دادم: چیزی به یاد نمی آورم . با تنوعی از ایموجی های خوشحال کننده از خجالتم در آمد و من در گوشم صدای زمزمه کسی را شنیدم که می گفت خدا هرروز در اشلی به مراتب والاتر و عالی تر همین حرف را به بنده هایی با وضعیت به مراتب حادتر می زند. می بینی! ناسپاسی می کنند اما. زیاد. 

پ.ن: گر کسی گوید که بهر عشق بحر دل چرا شوریده و شیدا شود؟ تو جوابش ده که: اندر شوق بحر قطره بی آرام و ناپروا شود

پ.ن: هر هزار بار، زمان از دستم در می رود ومتوجه نمی شوم چه شد که از نیمه آرام ابتدایی به نیمه دوم پرهیاهو ی "

روزگار غریبیست" علیرضا قربانی رسیدم. بشنوید . + آه . + دوباره برق اتاقم را خاموش می کنم و گوش می کنم. 


+ فیلم هایش را می دهد دستم که ببینم و برای او و دوستانش جلسه نقدی بگذارم. قبول می کنم. به بچه های مسجد هم قول می دهم برای جشن روز دختر محتوایی آماده کنم و ارائه بدهم. یادم می افتد ماه هاست سه پروژه نیمه روی دسکتاپم دارم که دیگر روی تحویل دادنشان را هم ندارم. کارهای تسویه حساب هم مانده. این ها را اضافه می کنم به برنامه های متفرقه روزانه. وقت کم ندارم و اتفاقا وقت های خالی بسیاری دارم که اغلبش با زل زدن به سقف اتاق سپری می شود.

 به لطف فراگیر شدن طب سنتی و اسلامی - که منجر به تولید بی‌شمار پزشک بالقوه و بالفعل در این حوزه شده است-  هم نسخه های پزشکی از زمین و زمان برایم نازل می شود که باید بسیار استراحت کنی. بسیار هم استراحت می کنم.  و خب این وقت ها را هم اضافه می کنم به کارهای قبلی.  همچنان وقت دارم ولی حرف های من و سقف اتاق تمامی ندارد انگار. 


+ بیست روز است که از مرگ دوست و همکلاسی و همسایه قدیمی مان می گذرد. وقتی بود که در یک مدرسه درس می خواندیم و مرتب هم را می دیدیم. بعد از کنکور بی خبرش بودم تا اعلامیه ترحیمش را روی دیوار کوچه دیدم. مچاله شدم درخودم انگار. این را هم نمی دانستم که به سرطان مبتلاست و سال هاست درد می کشد. چه می دانم این روزها اصلا؟ در بی خبری محضم. حس می کنم باید کاری کنم برایش؛ به جبران این سال ها بی اطلاعی از دوستی که همیشه همسایه و زمانی هم کلاسی ام بود. هرجور که از دست و زبان و دلتان بر می آید برایش دعا کنید . لطفا.


+جایی خوانده ام، شاید هم شنیده ام که لحظه مرگ انگار آدمی روی ریلی یا سرسره ای قرار می گیرد و در بی وزن ترین حالت ممکن در خلائی که بسیار خوشایند است به سوی ابدیت پیش می رود. این حالت مرگ را شیرین تر می کند به ویژه وقتی حس می کنی به این خلا نیاز داری. به این بی وزنی . شبیه وقت قدم زدن در حرم امام رضا(ع)؛ خلاصه این آسمان به ریسمان بافتن های من این است که: نمی طلبی آقا؟ 

+ برای بیست و هشتم تیرماه 98 هم باید چیزی بنویسم. درباره روزی که به نظرم هیچ اهمیتی در تاریخ ندارد. شما هم اگر نظری دارید بفرمایید. شایدهنوز کامنت دانی اش تارعنکبوت نبسته باشد. 



آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها