شیرین، دوست ِ فرهنگی ام که مربی بچه های نوجوان بود دختر هشت ساله اش را از دست داد. بیش و پیش از او ما اطرافیانش غمگین بودیم. یاد زهرایش که می افتادم اندوه در برم می گرفت. غروبی که پیامک آسمانی شدنش به دستم رسید در یک جلسه رسمی بودم و بی تاب به منزل شان رفتم. خیلی آرام بود. سال پیش هم دختر دیگرش را به خدای ارحم الراحمین بازگرداند. یکی می گفت خدایش داده و حالا گرفته . خداست دیگر!
من اما حال غریبی داشتم و نمی فهمیدم. حالا هم. نمی توانم نمی خواهم قبول کنم که هیچ چیز این دنیا ماندنی نیست.
نبودن ِ کسی که سال ها بوده بسیار سخت است. شیرین اما وقتی در آغوشم بود آرام گفت دعا کن بتوانم فاطمه ام(خواهر بزرگتر زهرا) بتواند کنار بیاید و تحمل کند .
روز تشییع فاطمه با یک دسته گل بر سر مزار آمد و خانه جدید خواهرش را تبریک گفت و آرام رفت
این طور هم می شود به دنیا نگاه کرد . خداست؛ یک روزی می دهد و روز دیگر پس می گیرد . ما را اینطور می پسندد که در هرحالی شکرش گوییم. شکرت خدای بهار .
- حانیه و معصومه از دفتر به سمت مزار می روند و از من قول می گیرند که بعد از یک ساعت به آن ها ملحق شوم. مریم که ساعتی است دردفترم نشسته و از هر چه هله و هوله برای خوشحالی خودش و من دریغ نکرده ترجیح می دهد به پیشنهاد من برای دیدن سرو زیرآّب تن می دهد. به حانیه زنگ می زنم وعذرخواهی می کنم . نمی دانم بروم امامزاده چه بگویم؟ چه بخواهم. من می خواهم یکی برایم حرف بزند. من لبریز ِ شنیدنم. اصلا حرفم نمی آید خدا! والسلام! شما بفرما . من همه تن گوشم امروز. چه می شود امروز حرفت را در میانه فیلم سرو زیرآب به گوشم برسانی؟
- چند دقیقه از شروع فیلم می گذرد و من از قصه جا می مانم. تردید دارم که آیا درست متوجه فیلم شده ام یانه. قصه پیش می رود و من شگفت ِ این سوژه عجیب و خوبم. یکی دوبار هم غافلگیر می شوم. با اینکه گاهی ریتم فیلم کند می شود و سکانس های غیرضروری فیلم هم، کمی مرا را از ماجرای اصلی بیرون می اندازد؛
اما سوژه و موضوع به قدرِ امامزاده ای که نرفتم - و شاید کمی بیشتر - قابلیت این را دارد که هر چه از اشک و اندوه که در طول این ماه ها در دلم رسوب کرده را از هم باز کند و مرا در سیلابی که راه انداخته ام غرق کند! چقدر به تاریکی سالن سینما، به سکوتش و شنیدن این حرف ها نیاز داشتم. ازاینکه خدا به خوبی اجابتم کرده شاکرش هستم. فکر می کنم عزمم برای امامزاده از باب عادت و شاید کمی رودربایسی بود و سیراب نمی شدم.
سرو زیر آب درباره شهدای گمنام است؛ که هر چه هست و نیست در عالم، سرش در گمنامی و مهجوریست. که آدم باید بخواهد که گمنام باشد .
- آدم گاهی هم باید به سینما برود و ببیند خیلی ها هم هستند که در خودشان میان حرف ها و عمل شان دارند می جنگند و زخمی می شوند و از نفس می افتند و معلوم نیست کی و کجا دوباره سرپا شوند . ببیند شبیهش در عالم هست. کم طاقت نشود و نبرد و این خواب های بد و آشفته اش کم کم به آرامش ِ شب برسد .
- یادم نرفته که میخواهم از سفر اربعینم بنویسم؛ ولی هنوز دستم به نوشتن نمی رود .
دیروز جلسه کتابخوانی کتب جهادو شهادت بود. نفیسه سادات ناغافل وارد جلسه شد و آمد و کنارم نشست. از بعد حضورش دیگر نمی توانستم تمرکز کنم. او هم در جلسه نبود . هر دو رفته بودیم به پیاده روی اربعین. ازابتدای سفرقرار بود اگر شد و خدا خواست مسیرپیاده روی را باهم باشیم. من با کاروانی از دانشگاه تهران رفته بودم و نفیسه سادات با تیم پزشکی همین شهرخودمان. ولی با خانواده قول و قرارش این بود که مسیر را با من باشد. من هم ناراضی نبودم. گرچه برنامه اولیه من هم این بود که اولا با یک کاروان غریبه بروم که هیچ کسی را نشناسم و کسی هم مرا نشناسد و تا می شود در این سفرتنها باشم ثانیا آنکه مسیر را هم خیلی پیاده نروم و به کار مهم تر دیگری برسم. کارم چه بود؟ نمی دانستم. فقط یک دفترچه و دو عدد خودکار آبی رنگِ کیان با خودم برده بودم؛
نفیسه سادات اما آنقدر اخلاص داشت که بی تامل پذیرفتم که مسیر را با هم باشیم. خیلی بالا و پایین کرد ولی نتوانستیم نجف هم را ببینیم تا عمود دویست و چند که موکب امام رضا(ع) بود. همان شبی که باران نم نم می زدو جاری رحمت خدا روی صورت همه ما بود و حاج آقای پناهیان می گفت و مهدی رسولی می خواند و همان شبی که سرشب از خستگی و بی خوابی خوابم برد و نفیسه سادات تا صبح در کفشداری منتظر من ماند و . همان شبی که باید خدا مرا ببخشد که نفیسه سادات را اینطور منتظر گذاشتم!
آمده بود بگوید از کربلا دور شده ام انگار. که تو در چه حالی؟ . خواستم بگویم حال جسمی ام که هیچ خوب نیست. ده روز است که بدجوری سرماخورده ام و این سرفه های پی در پی کلافه ام کرده. و از همه بدتر بی اشتهایی که نمی گذارد چیزی از گلویم پایین برود .
راستش می خواستم یک جوری این هفت آسمان را به ریسمان ببافم که دیگر نپرسد روحت کجاست؟ ولی طوری نگاهم کرد که همه حرف ها از یادم رفت. سرم را پایین انداختم. من هم نفیسه سادات . دورم از کربلا انگار .
+ دارم خاطرات کربلا را جمع و جور می کنم. اینجا هم می گذارمش.
شیرین، دوست ِ فرهنگی ام که مربی بچه های نوجوان بود دختر هشت ساله اش را از دست داد. بیش و پیش از او ما اطرافیانش غمگین بودیم. یاد زهرایش که می افتادم اندوه در برم می گرفت. غروب روزی که پیامک آسمانی شدنش به دستم رسید در یک جلسه رسمی بودم و اشک هایم بی اختیار سرازیر شد. بی تاب به منزل شان رفتم. خیلی آرام بود. سال پیش هم دختر دیگرش را به خدای ارحم الراحمین بازگرداند. یکی می گفت خدایش داده و حالا گرفته . خداست دیگر!
من اما حال غریبی داشتم و نمی فهمیدم. حالا هم. نمی توانم، نمی خواهم قبول کنم که هیچ چیز این دنیا ماندنی نیست.
نبودن ِ کسی که سال ها بوده بسیار سخت است. شیرین اما وقتی در آغوشم بود آرام گفت دعا کن بتوانم به فاطمه ام (خواهر بزرگتر زهرا) درست توضح بدهم چه اتفاقی افتاده. که بتواند تاب بیاورد و تحمل کند .
روز تشییع فاطمه با یک دسته گل بر سر مزار آمد و خانه جدید خواهرش را تبریک گفت و آرام رفت شیرین خیلی خوب و درست به فاطمه اش توضیح داده بود چه اتفاقی افتاده است.
این طور هم می شود به دنیا نگاه کرد . نه . نه .چه می گویم! اصلا اینطور باید به دنیا نگاه کرد که خدا می خواهد؛ یک روزی می دهد و روز دیگر پس می گیرد . دوست دارد در این حال و روز ما را ببیند.
یک جوری که با سیلی امتحاناتش به یاد بیاوریم ما هیچ از خود نداریم. هر چه هست از آن اوست و هرچه داریم از بخشش او داریم و در هرحالی شکرش گوییم. شکرت خدای بهار و تابستان و پاییز و زمستان
پ.ن: این حرف های تکراری را خیلی در بلاگم نوشته ام. امروز به یاد آوردم که بارها و بیش از بارها با همین مضمون چیزی نوشته ام و منتشر کرده ام. حس خسران غریبی دارم. می گفت خدا امتحانش را آنقدر تکرار می کند تا حکمتش را بفهمی .
پ.ن: عمر است که می گذرد و . گمانم دیگر تابستانی نمانده که بروم امتحان ِ جبرانی بدهم. خدا خدا . خودت نگذار از دست بروم .
به رهاترین حالت ممکن بنرنوشته های روی در و دیوار را می کنم و پیش می روم. دیگران هم می روند و می آیند . حدیثه به سمتم می آید با خجالتی که دائما همراه اوست.
- اومدم خداحافظی کنم ازتون.
(بوسه بارانش می کنم. بی پاسخم نمی گذارد.)
- زهرا نمیاد ازم خداحافظی کنه؟
خیلی زود با زهرا روبه رویم هستند. با روسری های مغزپسته ای و صورتیرنگ ِ گلگلی شان. وقت دیدنشان کارهایم از یادم می رود و مست و مبهوت ِ شیرینی حرف زدن و ظرافت ِ حرکاتشان می شوم؛ به معنای اتم کلمه برگ ِ گل ِ باران زدهی اول صبح اند. از آن هایی که از عطرشان سیر نمی شوی. در طول این چند روز وقت و بی وقت می آمدند کنار اتاق ِکاریِ من و با هم، همصحبت می شدیم. آن ها می گفتند و من با تمام وجودم می شنیدمشان.
هنوز دارم نگاهشان می کنم که دلم برایشان تنگ می شود. شاید اگر روزی بخواهم به مادی ترین حالت ممکن کمی از دوست ِ داشتن خدا برای کسی بگویم حس و حالم را با حدیثه و زهرا توضیح میدهم. عکسی با هم میگیریم که تویش هر سه مان داریم از خجالت آب میشویم! (دست راستی حدیثه است. من هم اگر خبرگزاری ها امان بدهند و کار به دعوا نکشد تمایلی برای دیده شدن ندارم. من کناردست حدیثه ام آنجا که عکس برش خورده)
نه سالشان است و شبیه نه سالگی های من ریزه اند و ظریف. حتما در تمام سال های تحصیل ردیف اول و حداکثر دوم مدرسه می نشینند و شعرهای کتاب های درسی شان را خیلی راحت حفظ می کنند و تا یازده سالگی شبیه دخترهای پنج ساله برای هرکاری هدیه می گیرند! در طول همین سه روز دوبار برایشان هدیه می برم.
می روند و من به ادامه کارم مشغول می شوم. در ذهنم مرتبا دنبال اشکالات کارهایی ام که صورت گرفته. به وسواس گرفتارم یا هرچه به نتیجه نمی رسم . کم کم سراغ کیف ِ کوچکم می روم و مرتبش می کنم؛ وقت رفتن است و من بیزارم از لحظه خداحافظی.
تلفنم زنگ می خورد؛ شماره اش آشنا نیست و خیلی هم حوصله حرف زدن ندارم ولی باید پاسخ بدهم و پاسخ می دهم و صدای حدیثه و زهرا را می شنوم. به محض رسیدنشان به خانه زنگ زده اند تا:
- قرار بعدی دیدارمان خانه آن ها باشد -لطفا- و همین الان هم باشد چون خیلی دلشان تنگ شده و اگر می شود پیتزا هم بخوریم برای شام.
معلوم است که دل من هم برایشان تنگ شده. آنقدر که صادقانه و خالصانه است این خواستنها.
پی نوشت: پیش از سال تحویل می پرسم: حدیثهی نازنینم! اشکالی نداره اگه بپرسم لحظه سال تحویل چی میخوای از خدا؟
پاسخ میدهد: "شهید بشم"؛ همینطور مات ِ چشم هایش می شوم و به این فکر می کنم که کی وقت کرده انقدر بزرگ شود؟ این معصومهی لطیف و پاک خدا. برمی گردم و مادرش را نگاه می کنم. مادرش .
بی ربط به متن اول: دیروز وارد نت شدم و کانال تلگرام محل کارم را باز کردم. پنج نفر در این کانال ادمین هستند و هرکسی محتوای مربوط به بخش خودش را بارگزاری می کند به جز این یک ماه اخیر که تعدادی از پست ها را خودم بارگزاری کردم. مجموعا هم سیصد و اندی عضو دارد. دو پست تکراری پشت سر هم در کانال گذاشته شده و هیچ کسی حذفش نکرده. آنقدر دلخورم که توگویی همه جهان بدهکارم اند . بدهکارم اند؟
بی ربط به متن دوم: حذف شد!
بی ربط به متن سوم: این هم!
بی ربط به متن چهارم: این پی نوشت را واقعا نمی خواستم حذف کنم. درباره مهناز بود. ولی خودش یک پست شده بود.بماند بماند برای وقتی دیگر؛ اگر عمر دست بدهد. دست می دهد؟
بی ربط به متن پنجم: وقتی بود که بالای سر کانال ها و دریچه ها می رفتم برای نظارت بر توزیع صحیح. آب در سطح آرام و در عمق عجول و بی مهاباست. فرمول های سرعت و شتاب و فلانش در کتاب های سیالات و است که شب امتحانات روی برگه های خلاصه ام می نوشتمشان. معمولا آدم ها با نگاه به سطح آب دل به عمقش می دهند و تمام!
اغلب مرگ و میرهای سد و کانال نتیجه همین ساده انگاری هاست؛ ذهنم همین جا روی همین کلمه متوقف می شود و در جهان قصه هایم ساده انگارانه چیزی از ذهنم می گذرد . شماتت نکنید؛ خیال است دیگر. همه چیز می آید و می رود.
"شما هم ممکن است فکر کتید که شاید این سیلها، اشک های سرریز شده رنجیده خاطری در عالم است که آنقدر زبان به شکوه بازنکرده که غمباد گرفته و ناگهان .؟ مثلا دخترک سربه هوایی که مدت هاست عروسکش را گم کرده و دل و جرات گفتن به مادرش را ندارد و ترس و غصه و دلواپسی هایش را زیر پتویش پنهان کرده و شب ها خوابش نمی برد و ته دلش خیلی خالی شده .؟"
آه . خدا بیامرزد جانباختگان را. گاهی که خبرها را می خوانید صلوات و فاتحه هدیه کنید یا در ثواب کمک هایتان شریکشان کنید. حتما خیلی نیاز دارند. حتما!
بی ربط یکی مانده به آخر: امروز روز هفتم عید است و بالاخره به اصرار عارفه پایم به اولین میهمانی باز می شود. مادرش برایم کمی سمنو می ریزد و می گوید سمنو غذای متبرکی است. بالای سرش حدیث کسا خوانده ام و به توصیه مادرم نگذاشته ام چشم ناپاکی بالای سرش حاضر شود و هم بزند و بخور که جان بگیری دخترجان! با نیت بخور اصلا. کمی هم برای اهل خانه ات ببر. ماهی به سی روز وقت برده این سمنو. بخور دخترجان با دل ِ خوش!
می گویم راستی راستی جان می گیرم؟ می شود این غذا آنقدر بهشتی باشد که دلم را هم .؟ بخورم این سمنو را به نیت؟ می خورم به نیت. بسم الله الرحمن الرحیم .
بی ربط ِ آخر: متری شش و نیم را دیدم. خوب است که داریم بزرگ می شویم و آدم ها را سیاه و سفید نمی بینیم. خوب است که می توانیم گاهی حق بدهیم به آدم هایی که شخصیت های ضعیفی دارند. اگرچه بسیار بسیار اندک . متن ِ فیلمنامه بسیار بهتر از تصورم بود. در تکنیک هم فارغ از خودنمایی های بصری و . قوت داشت. بنابراین ببینید!
از تردید سرشار پرسیدم: جناب استاد! به نظرشما روی فرهنگ مقاومت کارکنم یا قهرمان؟ کدام حیاتی تر است؟مسئله جامعه مان کدام است؟
پرسیدند: کدام موضوع را بیشتر دوست دارید؟
پاسخ دادم: قهرمان در سینما!
فرمودند: حیاتی ترین کار دنیا الان این است که شما روی موضوع قهرمان در سینما کار کنید!
+ استاد راهنمای مودب ومتخلق ِ پایان نامه ام این روزها داور برنامه عصر جدید است. برای تسویه حساب با دانشگاه نزدش بودم؛ گلهمند بود از شیوه نقد کردن دوستان آشنا و غیرآشنا . بماند.
ولی من فکر می کنم جای درستی نشسته است. هم هنر را می شناسد، هم دنیای علم را. ذوق کافی هم برای این قبیل برنامه ها دارد. ایرانمان لبریز استعدادهاست؛ به چشم دیده ام. بسیار بسیار بیشتر از سلبریتی های مجازی و غیر مجازی که دیده نشده اند. شاید هیچ گاه برای آن پسربچه ی بی آلایشِ بلوچ ِ روستانشین فرصتی فراهم نبوده که بتواند استعدادالهی اش را به مرزهای شکوفایی برساند. گمانم عصر جدید می خواهد او هم دیده شود .
+ نشاط این بهارم بى گل رویت چه کار آید/ تو گر آیى،طرب آید،بهشت آید،بهار آید .
+ صاحب این بلاگ، خواهر کوچکتان را دعا کنید. خواهش نیست؛ تمناست. چه اگر یک رهگذر ساده اید.
سر تا پای هریک از ما را که خلاصه کنند،می شویم یک مشت خاک که ممکن بود یک تکه آجر باشد توی دیوار یک خانه، یا قلوه سنگ روی شانه یک کوه یا مشتی سنگ ریزه که ته اقیانوس؛
یا حتی خاک یک گلدان، خاک همین گلدان پشت پنجره!
یک کف دست خاک ممکن است هیچ وقت، هیچ اسمی نداشته باشدوتا همیشه خاک باقی بماند؛ فقط خاک .
اما حالا یک کف دست خاک وجود دارد که خدا به اواجازه داده نفس بکشد، ببیند، بشنود، بفهمد، جان داشته باشد، انتخاب کند، تغییر کند، تکامل یابد و . و خداوند فرمود نگاه کن به آثار رحمت الهی که چگونه خاک مرده را زنده می کند.
تمام موجودات خدا را می شناسند و به او امید دارند. خاک هم امید دارد که نور حیات بتابد و زنده شود .
فرد کافر در قیامت به حاصل کار خود نگاه می کندو افسوس می خوردو می گوید: ای کاش من خاک بودم! (یَوْمَ یَنْظُرُ الْمَرْءُ ما قَدَّمَتْ یَداهُ وَ یَقُولُ الْکافِرُ یا لَیْتَنی کُنْتُ تُراباً)
این وحشتناک ترین جمله ایست که یک انسان می تواند بگوید: یعنی اینکه حتی نتوانسته خاک باشد، یعنی دریغ از ذره ای امید به رحمت الهی .
+ البته تفسیر دیگری هم دارد این آیه. رسول خدا کنیه امیرالمومنین را ابوتراب قرار داده است. یعنی پدر و صاحب خاک. تفسیر امام معصوم این است که فرد کافر در قیامت افسوس می خورد که ای کاش شیعه و علوی بودم و به دنبال ابوتراب رفته بودم .
+ همه اش از کتاب پله پله تا ملاقات خدا بود سطور بالا. کاش درتوانم بود ومی توانستم این کتاب را برای همه کسانی که در انتظار ملاقات خدا هستند، هدیه کنم. (کتاب به اهتمام موسسه فرهنگی هنری سبل السلام تهیه شده است)
+شهید خوش سلیقه ای در شهر، در وصیت نامه اش خواسته که روی سنگ قبرش اینطور معرفی شود: مشتی خاک به پیشگاه خداوند متعال . خدا که شناسنامه اش را می دانسته و برای خودش انتخاب کرده. خواسته من هم متوجه شوم که مشتی خاکم نزد مهربانتریم .
+ همین شب شهادت، ببخش ما را خدا.
+ خدای حکیم! به خاطر نعمت نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران تو را شکر می گویم که لان شکرتم لازیدنکم. #جمهوری_گل_محمدی
+ ادامه مطلب درباره مهناز است .
ادامه مطلب
با دوستان گروه مطالعاتی مان از خانه خارج می شویم که فاطمه بی هوا می گوید از اهالی ت خوشم نمی آید. بعد از مدتی تبدیل میشوند به انسان هایی بدبین. به وضوح با او مخالفم به دلایل متعدد ولی میگذرم.
بی دلیل می خندم و می گویم من اتفاقا وقتی بسیار در عالم ت بوده ام و اتفاقا آن روزهایم از دوست داشتنی تر روزهایم بوده است؛ خیلی نور بود توی آن روزهای دانشگاه، انتخابات و .
نگاهم می کند و برای اولین بار بی رودربایسی می گوید: توبدبین نیستی ولی در عوض محافظه کاری .
انگار آب سرد روی سرم می ریزند؛ آنقدراین حرف بی محابا روی زبانش می نشیند. به سرعت خودم را پیدا می کنم و لبخند می زنم و آرام می گویم: شاید و احتمالا همینطور است مرتبا در ذهنم به خودم یادآوری می کنم یادت نرود که اگر بخواهی مرتبا خودت را به دیگران توضیح بدهی یعنی یک جای کار می لنگد تامباد این فکر به سرم بزند که از خودم دفاع کنم.
بیشتر که فکر می کنم متوجه می شوم که دفاعی هم ندارم و ناباورانه خودم را یک انسان محافظه کار می یابم. ترس را هم به محافظه کاری اضافه می کنم و این بار آب سرد را خودم روی سرخودم می ریزم و همه چیز را برای یک پیاده روی طولانی آماده می کنم. راه می روم و می اندیشم که راه بروم!
پ.ن: مهربان خدا، نادیده بگیر حواس پرتی های من را.
پ.ن: فردای انتشار پست قبلی، سر ظهر که به خانه برگشتم کفش های خواهرم و دلبندش در جاکفشی است. خوشحال و مست بودم که پرسید: دستت چطور است؟ اینجا را خوانده بود. فردایش هم کفش های برادرم اضافه شد و نور به خانه آمد .
پ.ن: زهراسادات خیلی شفاف است. بی هیچ ترس و محافظه کاری و به صراحت حرف هایش را می زند و اتم و اکمل به همان ها عمل می کند. به نظرم رفتنش تاثیر داشت در این وضعیت من. هی رفیق! یا نمی رفتی یا مرا هم با خودت می بردی؛ اینطور بهتر نبود؟
پ.ن: کاش بساط سفری مهیا بود و می شد چند روزی رها می شدم در جفرافیایی بیگانه. به ویژه که دلم دشت و دمن و حتی کویر می خواهد.
پ.ن: با زهراسادات در ماه مبارک برای دیدن فیلم نبات رفتیم؛ فیلم به غایت کم وناچیز بود. داشتم با خودم بلند بلند می گفتم که واقعا شهاب حسینی دارد در این فیلم ها نقش آفرینی می کند ؟ . که زهراسادات جمله ام را قطع کرد و گفت دوره اش تمام شده . مثل آن فیلم جشنواره که وقتی هدیه تهرانی را دیدم گفتم آخر چرا باید این ستاره اینجا باشد؟ دوره شان تمام شده؟ یک غم بدی می گذارد روی دلم این تمام شدن. اندوهم ابدا بری آن ها و سینما نیست برای خودمان است. مبادا تمام شویم مبادا دوره مان بگذرد (شبیه فیلم آژانس شیشه ای آن جا که می گوید دوره ت تمام شده مربی!)
سر تا پای هریک از ما را که خلاصه کنند،می شویم یک مشت خاک که ممکن بود یک تکه آجر باشد توی دیوار یک خانه، یا قلوه سنگ روی شانه یک کوه یا مشتی سنگ ریزه که ته اقیانوس؛
یا حتی خاک یک گلدان، خاک همین گلدان پشت پنجره!
یک کف دست خاک ممکن است هیچ وقت، هیچ اسمی نداشته باشدوتا همیشه خاک باقی بماند؛ فقط خاک .
اما حالا یک کف دست خاک وجود دارد که خدا به اواجازه داده نفس بکشد، ببیند، بشنود، بفهمد، جان داشته باشد، انتخاب کند، تغییر کند، تکامل یابد و . و خداوند فرمود نگاه کن به آثار رحمت الهی که چگونه خاک مرده را زنده می کند.
تمام موجودات خدا را می شناسند و به او امید دارند. خاک هم امید دارد که نور حیات بتابد و زنده شود .
فرد کافر در قیامت به حاصل کار خود نگاه می کندو افسوس می خوردو می گوید: ای کاش من خاک بودم! (یَوْمَ یَنْظُرُ الْمَرْءُ ما قَدَّمَتْ یَداهُ وَ یَقُولُ الْکافِرُ یا لَیْتَنی کُنْتُ تُراباً)
این وحشتناک ترین جمله ایست که یک انسان می تواند بگوید: یعنی اینکه حتی نتوانسته خاک باشد، یعنی دریغ از ذره ای امید به رحمت الهی .
+ البته تفسیر دیگری هم دارد این آیه. رسول خدا کنیه امیرالمومنین را ابوتراب قرار داده است. یعنی پدر و صاحب خاک. تفسیر امام معصوم این است که فرد کافر در قیامت افسوس می خورد که ای کاش شیعه و علوی بودم و به دنبال ابوتراب رفته بودم .
+ همه اش از کتاب پله پله تا ملاقات خدا بود سطور بالا. کاش درتوانم بود ومی توانستم این کتاب را برای همه کسانی که در انتظار ملاقات خدا هستند، هدیه کنم. (کتاب به اهتمام موسسه فرهنگی هنری سبل السلام تهیه شده است)
+شهید خوش سلیقه ای در شهر، در وصیت نامه اش خواسته که روی سنگ قبرش اینطور معرفی شود: مشتی خاک به پیشگاه خداوند متعال . خدا که شناسنامه اش را می دانسته و برای خودش انتخاب کرده. خواسته من هم متوجه شوم که مشتی خاکم نزد مهربانتریم .
+ همین شب شهادت، ببخش ما را خدا.
+ خدای حکیم! به خاطر نعمت نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران تو را شکر می گویم که لان شکرتم لازیدنکم. #جمهوری_گل_محمدی
با دوستان گروه مطالعاتی مان از خانه خارج می شویم که فاطمه بی هوا می گوید از اهالی ت خوشم نمی آید. بعد از مدتی تبدیل میشوند به انسان هایی بدبین. به وضوح با او مخالفم به دلایل متعدد ولی میگذرم.
بی دلیل می خندم و می گویم من اتفاقا وقتی بسیار در عالم ت بوده ام و اتفاقا آن روزهایم از دوست داشتنی تر روزهایم بوده است؛ خیلی نور بود توی آن روزهای دانشگاه، انتخابات و .
نگاهم می کند و برای اولین بار بی رودربایسی می گوید: توبدبین نیستی ولی در عوض محافظه کاری .
انگار آب سرد روی سرم می ریزند؛ آنقدراین حرف بی محابا روی زبانش می نشیند. به سرعت خودم را پیدا می کنم و لبخند می زنم و آرام می گویم: شاید و احتمالا همینطور است مرتبا در ذهنم به خودم یادآوری می کنم یادت باشد که "اگر بخواهی مرتبا خودت را به دیگران توضیح بدهی یعنی یک جای کار می لنگد" تامبادفکر دفاع به سرم بزند.
بیشتر که فکر می کنم متوجه می شوم که دفاعی هم ندارم و ناباورانه خودم را یک انسان محافظه کار می یابم. ترس را هم به محافظه کاری اضافه می کنم و این بار آب سرد را خودم روی سرخودم می ریزم و همه چیز را برای یک پیاده روی طولانی آماده می کنم. راه می روم و می اندیشم که راه بروم!
پ.ن: مهربان خدا، نادیده بگیر حواس پرتی های من را.
پ.ن: فردای انتشار پست قبلی، سر ظهر که به خانه برگشتم کفش های خواهرم و دلبندش را در جاکفشی دیدم. خوشحال و مست بودم که پرسید: دستت چطور است؟ اینجا را خوانده بود. فردایش کفش برادرم هم اضافه شد و نور به خانه آمد .
پ.ن: زهراسادات خیلی شفاف است. بی هیچ ترس و محافظه کاری و به صراحت حرف هایش را می زند و اتم و اکمل به همان ها عمل می کند. به نظرم رفتنش تاثیر داشت در این وضعیت من. هی رفیق! یا نمی رفتی یا مرا هم با خودت می بردی؛ اینطور بهتر نبود؟
پ.ن: کاش بساط سفری مهیا بود و می شد چند روزی رها می شدم در جفرافیایی بیگانه. به ویژه که دلم دشت و دمن و حتی کویر می خواهد.
پ.ن: با زهراسادات در ماه مبارک برای دیدن فیلم نبات رفتیم؛ فیلم به غایت کم وناچیز بود. داشتم با خودم بلند بلند می گفتم که واقعا شهاب حسینی دارد در این فیلم ها نقش آفرینی می کند ؟ . که زهراسادات جمله ام را قطع کرد و گفت دوره اش تمام شده . مثل آن فیلم جشنواره که وقتی هدیه تهرانی را دیدم گفتم آخر چرا باید این ستاره اینجا باشد؟ دوره شان تمام شده؟ یک غم بدی می گذارد روی دلم این تمام شدن. اندوهم ابدا بری آن ها و سینما نیست برای خودمان است. مبادا تمام شویم مبادا دوره مان بگذرد (شبیه فیلم آژانس شیشه ای آن جا که می گوید دوره ت تمام شده مربی!)
با محیاو معصومه داریم از گیلاس های به قول خودشان وطنی می خوریم و دخترهای خانه هم تند به تند هرچه که دارند و ندارند را با آخرین حد مهربانی مقابلمان می گذارند. معصومه مرتب جویای حالم است و محیا سرش در خانه می جنبد. یادم می افتد که چطور در این جاده پرپیچ و خم چشم هایم پیچید و دل و روده ام پیچید و سرم پیچید و حالم . فکرش هم حالم را بدتر می کند. سعی می کنم خوب باشم.
در اتاقی کوچک نشسته ایم و تا میزبان می آید دست از خوردن می کشیم و ریز می خندیم. آسنا پیشم می آید و موهایش را می بافم و مادرش ناباورانه می گوید فقط به شما اجازه داده دست به موهایش بزنید. دارم سعی می کنم نسبت اهالی این خانه روستایی را بفهمم. دوتایشان که جوانترند با هم خواهرند. دو سه بچه ی خردسال هم در خانه مشغول شیطنت اند که خب طبعا فرزندانشان هستند. دو زن نسبتا میانسال هم مرتبا در زحمت اند برای پذیرایی از ما که احتمالا همسایه یا خواهر باشند. معصومه به خودش جرات می دهد و می پرسد: شما خواهرید؟ یکی شان نمی شنود و بیرون می رود. زنی که پیشمان نشسته تن صدایش را بشدت پایین می آورد و می گوید: هووی من است و چشم از ما بر نمی دارد. منتظر است ببیند چه عکس العملی نشان می دهیم. ادامه می دهد بچه دار نمی شدم که . البته بچه های هوویم خیلی مرا دوست دارند. ما گیج و مبهوت لبخند می زنیم و با عباراتی تقریبا بی ربط سعی می کنیم فرار کنیم از موقعیتی که در آن گیر افتاده ایم. خدا عاقبتتان را به خیر کند!ی می گوییم و زن آرام می رود برای پذیرایی بعدی که معصومه می گوید: کاش نمی پرسیدم.
دیوار های خانه انگار به سمت هم می آیند. همه چیز تنگ تر از قبل به نظرم می آید. برای صبحانه مفصلی دعوت می شویم. پیش آسنا می نشینم و برایش لقمه می گیرم. حس می کنم چشم های زن کم فروغ تر شده است. کاش نمی پرسیدیم. کاش نمی دانستیم.
می گذرد و سراغ چند زن دیگر می رویم. می خواهیم بدانیم دختران روستا چند نفرند در چند مقطع تحصیلی و . اولین نفری که می بینیمش می گوید: سه بچه دارد از همسرش و البته دو بچه دیگر هم دارد. و حالت تعجب ما احتمالا وادارش می کند توضیح بدهد که همسر دوم مردی است که . آنقدر وقت گفتن این جمله شرم و آه درچهره اش است که معصومه می گوید بله ان شالله درباره بچه ها بیشتر با شما صحبت خواهیم کرد و می رود.
زن می گوید به جز من هفت هشت نفر دیگر در این روستا هستند که زن دوم هستند. خوشحال نیست و بسیار طبیعی است. غصه دارشان شده ام و البته که نمی توانم برایشان کاری کنم. جز اشک . که آن هم کاش چاره ساز بود که اگر چاره ساز بود الان من چاره تمام عالم بودم.
جبری که در زندگی شان و در آن محیط کوچک حاکم بوده منجر به این شده که این نوع زندگی را بپذیرند؛ و الا ن یا کافرند یا یکتاپرست. به نظر من شرک، انتخاب هیچ زنی نیست؛ مگر آنکه طناب دار به گردنش آویخته باشند که یا مرگ یا شرک.
مسیر برگشت هم دو ساعت و خورده ای جاده پیچ در پیچ است و اتفاقا ذهن من هم گره اندر گره و دست هایم داغ و . معصومه چشم هایش را می بندد و دست مرا می گیرد. این ها یعنی چشم هایت را ببند در این جاده .
+ کاش می شد دفاعیات شهردار تهران، ایضا شهردار شهر ِ ما و یکی دو مسئول دیگر در شهر که می گویند گندم خورده اند و باید از بهشت بیرون رانده شوند را می شنیدم.
+ معصومه می پرسد راستی برای پسربچه ها باید چه کرد؟ با خودم فکر می کنم چرا من در آن روستا صدای هیچ مردی را نشنیدم? چرا هیچ مردی را ندیدم؟
+ به این پی نوشت ها اضافه خواهد شد .
با محیاو معصومه داریم از گیلاس های به قول خودشان وطنی می خوریم و دخترهای خانه هم تند به تند هرچه که دارند و ندارند را با آخرین حد مهربانی مقابلمان می گذارند. معصومه مرتب جویای حالم است و محیا سرش در خانه می جنبد. یادم می افتد که چطور در این جاده پرپیچ و خم چشم هایم پیچید و دل و روده ام پیچید و سرم پیچید و حالم . فکرش هم حالم را بدتر می کند. سعی می کنم خوب باشم.
در اتاقی کوچک نشسته ایم و تا میزبان می آید دست از خوردن می کشیم و ریز می خندیم. آسنا پیشم می آید و موهایش را می بافم و مادرش ناباورانه می گوید فقط به شما اجازه داده دست به موهایش بزنید. دارم سعی می کنم نسبت اهالی این خانه روستایی را بفهمم. دوتایشان که جوانترند با هم خواهرند. دو سه بچه ی خردسال هم در خانه مشغول شیطنت اند که خب طبعا فرزندانشان هستند. دو زن نسبتا میانسال هم مرتبا در زحمت اند برای پذیرایی از ما که احتمالا همسایه یا خواهر باشند. معصومه به خودش جرات می دهد و می پرسد: شما خواهرید؟ یکی شان نمی شنود و بیرون می رود. زنی که پیشمان نشسته تن صدایش را بشدت پایین می آورد و می گوید: هووی من است و چشم از ما بر نمی دارد. منتظر است ببیند چه عکس العملی نشان می دهیم. ادامه می دهد بچه دار نمی شدم که . البته بچه های هوویم خیلی مرا دوست دارند. ما گیج و مبهوت لبخند می زنیم و با عباراتی تقریبا بی ربط سعی می کنیم فرار کنیم از موقعیتی که در آن گیر افتاده ایم. خدا عاقبتتان را به خیر کند!ی می گوییم و زن آرام می رود برای پذیرایی بعدی که معصومه می گوید: کاش نمی پرسیدم.
دیوار های خانه انگار به سمت هم می آیند. همه چیز تنگ تر از قبل به نظرم می آید. برای صبحانه مفصلی دعوت می شویم. پیش آسنا می نشینم و برایش لقمه می گیرم. حس می کنم چشم های زن کم فروغ تر شده است. کاش نمی پرسیدیم. کاش نمی دانستیم.
می گذرد و سراغ چند زن دیگر می رویم. می خواهیم بدانیم دختران روستا چند نفرند در چند مقطع تحصیلی و . اولین نفری که می بینیمش می گوید: سه بچه دارد از همسرش و البته دو بچه دیگر هم دارد. و حالت تعجب ما احتمالا وادارش می کند توضیح بدهد که همسر دوم مردی است که . آنقدر وقت گفتن این جمله شرم و آه درچهره اش است که معصومه می گوید بله ان شالله درباره بچه ها بیشتر با شما صحبت خواهیم کرد و می رود.
زن می گوید به جز من هفت هشت نفر دیگر در این روستا هستند که زن دوم هستند. خوشحال نیست و بسیار طبیعی است. غصه دارشان شده ام و البته که نمی توانم برایشان کاری کنم. جز اشک . که آن هم کاش چاره ساز بود که اگر چاره ساز بود الان من چاره تمام عالم بودم.
جبری که در زندگی شان و در آن محیط کوچک حاکم بوده منجر به این شده که این نوع زندگی را بپذیرند؛ و الا ن یا کافرند یا یکتاپرست. به نظر من شرک، انتخاب هیچ زنی نیست؛ مگر آنکه طناب دار به گردنش آویخته باشند که یا مرگ یا شرک.
مسیر برگشت هم دو ساعت و خورده ای جاده پیچ در پیچ است و اتفاقا ذهن من هم گره اندر گره و دست هایم داغ و . معصومه چشم هایش را می بندد و دست مرا می گیرد. این ها یعنی چشم هایت را ببند در این جاده .
+ کاش می شد دفاعیات شهردار تهران، ایضا شهردار شهر ِ ما و یکی دو مسئول دیگر در شهر که می گویند گندم خورده اند و باید از بهشت بیرون رانده شوند را می شنیدم.
+ معصومه می پرسد راستی برای پسربچه ها باید چه کرد؟ با خودم فکر می کنم چرا من در آن روستا صدای هیچ مردی را نشنیدم? چرا هیچ مردی را ندیدم؟
+ می خواستیم کتابی از شهدا را انتخاب کنیم برای مسابقه ای. می گفتند حسن فلان کتاب این است که مقام شهید و شهادت بسیار دست یافتنی است و آسمانی نیست فلان عیبش هم همین است. ممکن است خیلی ها تصور نمایند که مجوز تمام اشتباهات و گناهان ذکر شده شهید در آن کتاب را دارند.
هراس به سراغم آمد که مبادا این کار های فرهنگی به بیراهه بروند؟ یعنی ممکن است کسی باشدکه نداند که فرمول محاسبات خیر و شرش با همه انسان های عالم فرق دارد؟ نداند که استعداد و توانش با همه عالم فرق دارد و اگر دقیقا همان اشتباهات را تکرار کند ممکن است در دم سقوط کند؟ که گاهی مباحی برای یک انسان عادی گناهی عظیم برای عالم است؟ یعنی ممکن است اینطور دچار خطاهای محاسباتی شبیه این بشود/یم؟
+ خدایا برایمان چراغی روشن کن که بتوانیم کاری کنیم. ما فقط تو را داریم خدا
روزگار غریبیست" علیرضا قربانی رسیدم. بشنوید . + آه . + دوباره برق اتاقم را خاموش می کنم و گوش می کنم.
به لطف فراگیر شدن طب سنتی و اسلامی - که منجر به تولید بیشمار پزشک بالقوه و بالفعل در این حوزه شده است- هم نسخه های پزشکی از زمین و زمان برایم نازل می شود که باید بسیار استراحت کنی. بسیار هم استراحت می کنم. و خب این وقت ها را هم اضافه می کنم به کارهای قبلی. همچنان وقت دارم ولی حرف های من و سقف اتاق تمامی ندارد انگار.
+ بیست روز است که از مرگ دوست و همکلاسی و همسایه قدیمی مان می گذرد. وقتی بود که در یک مدرسه درس می خواندیم و مرتب هم را می دیدیم. بعد از کنکور بی خبرش بودم تا اعلامیه ترحیمش را روی دیوار کوچه دیدم. مچاله شدم درخودم انگار. این را هم نمی دانستم که به سرطان مبتلاست و سال هاست درد می کشد. چه می دانم این روزها اصلا؟ در بی خبری محضم. حس می کنم باید کاری کنم برایش؛ به جبران این سال ها بی اطلاعی از دوستی که همیشه همسایه و زمانی هم کلاسی ام بود. هرجور که از دست و زبان و دلتان بر می آید برایش دعا کنید . لطفا.
درباره این سایت