با دوستان گروه مطالعاتی مان از خانه خارج می شویم که فاطمه بی هوا می گوید از اهالی ت خوشم نمی آید. بعد از مدتی تبدیل می‌شوند به انسان هایی بدبین. به وضوح با او مخالفم به دلایل متعدد ولی می‌گذرم. 

بی دلیل می خندم و می گویم من اتفاقا وقتی بسیار در عالم ت بوده ام و اتفاقا آن روزهایم از دوست داشتنی تر روزهایم بوده است؛ خیلی نور بود توی آن روزهای دانشگاه، انتخابات و .

نگاهم می کند و برای اولین بار بی رودربایسی می گوید: توبدبین نیستی ولی در عوض محافظه کاری .

انگار آب سرد روی سرم می ریزند؛ آنقدراین حرف بی محابا روی زبانش می نشیند. به سرعت خودم را پیدا می کنم و لبخند می زنم و آرام می گویم: شاید و احتمالا همینطور است مرتبا در ذهنم به خودم یادآوری می کنم یادت باشد که "اگر بخواهی مرتبا خودت را به دیگران توضیح بدهی یعنی یک جای کار می لنگد" تامبادفکر دفاع به سرم بزند.

بیشتر که فکر می کنم متوجه می شوم که دفاعی هم ندارم و ناباورانه خودم را یک انسان محافظه کار می یابم. ترس را هم به محافظه کاری اضافه می کنم و این بار آب سرد را خودم روی سرخودم می ریزم و همه چیز را برای یک پیاده روی طولانی آماده می کنم. راه می روم و می اندیشم که راه بروم!  


  • فکر می کنم چه شد که از یک دختر صریح و خوش صحبت  تبدیل به یک آدم محافظه کار درون گرای ِ کم حرفِ  ترسو شدم؟  خاطره های تلخی در ذهنم مرتب مرور می شود. ابا دارم اینجا ذکر کنم از آن جهت که شاید آدم هایش شناس باشند ولی می گویم. برای خودم دادگاهی دست و پا کرده ام و باید بگویم. خوب که بالا و پایین می کنم می بینم که مدت هاست ترس مثل پیچکی مرا بلعیده است. از جک و جانور تا صدای مهیب تا رفتاری تند تا خودم تا دیگران با این وضع باید مدام سر سجاده ی نماز آیات باشم. حدیثی است از حضرت امیر و توصیه روانشناسان که از هرچه میترسی خودت را در آن پرت کن با شتاب خودم را پرت می کنم به روزهای دور و نزدیک دلهره آور.


  • به آن روز در دانشگاه که با چشمان خودم و در نهایت بهت دیدم که توسط آن دختر ِ عجیب مرتبا زیر نظرم تا آن روز که بی مهابا مقابل آن مسئول خجالت زده ام کرد، تا آن روز که اغلب جزئیات زندگی ام – نمی دانم از کجا – توسط آن ها و دوستانش بازگو و بررسی می شد تا آن روز که پیغام فرستادند فلان مسئول گفته علیه فلان مسئول فرهنگی مسئله ایجاد کرده ای تا آن روزها که دفترم توسط آن ها و دوستان همیشه همراهشان زیر ذره بین قرار گرفته بود تا آن روز که مورد قضاوت های عجیب و غریب و وحشتناک عده ای قرار گرفتم تا آن روز که ترس را پذیرفتم و آرام خودم را به گوشه رینگ کشاندم و تا آن روزها که نقش قربانی به خودم گرفتم و سعی کردم تا می شود دور شوم . بی آنکه درباره این موضوعات با کسی حرفی بزنم از کنارشان می گذاشتم غافل از آنکه این رسوبات تبدیل به بتنی سخت خواهد شد که پس از مدتی از آن سویش هیچ چیزی دیده نخواهد شد. ناچار دچار وسواس شدم و مدتی همه چیز را با دقت بررسی کردم؛ 



  •  گاهی فکر می کردم  دراتاقم دوربینی کار گذاشته و . آدمی شبییه من که زمانی برای کوچکترین چیزها از خجالت سرخ می شد حالا  دارد به این فکر می کند که زندگی اش شبیه فیلم ترومن شو روی سینمای خانگی دیگران است. حق نداشتم در اندوه بروم؟


  • چقدر این نسل ساختارشکن هستند؛ ذهنشان به هرکاری می رود، دست به هر کاری می زنند و کارهایی که من حتی در ذهنم از مرورشان ابا دارم به راحتی در زندگیشان چاری است. هم خوب است و هم بد است. آن ها شتاب دارند بسیار بیشتر از ما (دهه شصتی ها) ولی اگر جهت نداشته باشند سر از ناکجا آباد درخواهند آورد. 


  • این گوشه رینگ رفتن این حسن را داشت که کم کم همه از من دست کشیدند. حالا در برهوتی ام که تاچشم کار می کند کسی دور و برم نیست. این خلوت فرصت خوبی برای اندیشه است و من این اندیشه ها را بسیار لازم دارم. برمی گردم به زندگی ِ جاری و البته هیچ کسی را هم جز خودم مقصر نمی بینم. اگر هم بوده قطعا قابل گذشت است . بله انگار محافظه کار و ترسو شده ام و باید کم کم از پیله خودم بیرون بزنم. پروانه شدن لذت خوشایندی دارد گرچه بهایش درد و رنجی طولانی باشد؛ خدا کند که بشود، بتوانم. 

 

پ.ن: مهربان خدا، نادیده بگیر حواس پرتی های من را. 


پ.ن: فردای انتشار پست قبلی، سر ظهر که به خانه برگشتم کفش های خواهرم و دلبندش را در جاکفشی دیدم. خوشحال و مست بودم که پرسید: دستت چطور است؟ اینجا را خوانده بود. فردایش کفش برادرم هم اضافه شد و نور به خانه آمد .  


پ.ن: زهراسادات خیلی شفاف است. بی هیچ ترس و محافظه کاری و به صراحت حرف هایش را می زند و اتم و اکمل به همان ها عمل می کند. به نظرم رفتنش تاثیر داشت در این وضعیت من. هی رفیق! یا نمی رفتی یا مرا هم با خودت می بردی؛ اینطور بهتر نبود؟ 


پ.ن: کاش بساط سفری مهیا بود و می شد چند روزی رها می شدم در جفرافیایی بیگانه. به ویژه که دلم دشت و دمن و حتی کویر می خواهد. 


پ.ن: با زهراسادات در ماه مبارک برای دیدن فیلم نبات رفتیم؛ فیلم به غایت کم وناچیز بود. داشتم با خودم بلند بلند می گفتم که واقعا شهاب حسینی دارد در این فیلم ها نقش آفرینی می کند ؟ . که زهراسادات جمله ام را قطع کرد و گفت دوره اش تمام شده . مثل آن فیلم جشنواره که وقتی هدیه تهرانی را دیدم گفتم آخر چرا باید این ستاره اینجا باشد؟ دوره شان تمام شده؟ یک غم بدی می گذارد روی دلم این تمام شدن. اندوهم ابدا بری آن ها و سینما نیست برای خودمان است. مبادا تمام شویم مبادا دوره مان بگذرد (شبیه فیلم آژانس شیشه ای آن جا که می گوید دوره ت تمام شده مربی!)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها