هرچه فکر می کنم یادم نمی آید کی و از کدام عاقله زن یا عاقله مردی شنیدم که وقتی می بینی فضا را بسیار مه گرفته یا نمی توانی درست و غلط را تشخیص دهی و یا اصلا پیچیدگی فضا به نامعادله رسیده . بزن بیرون. در مه نمی شود تصمیم گرفت. در غبار چشمت خطا می رود، بین درست و غلط تاب نخور . ابهام ذهنت را متلاشی می کند.
گمانم حرف هایش خیلی درست است. انگار باید وقتی سر از رفتارهای مخلوقات خدا در نمی آوری بزنی به دشت و بیابان. یا اصلا بروی در خود ِ خودِ خودت گم شوی؛ جوری که هیچ کس نتواند پیدایت کند . بهتر است از آن مرگ تدریجی. بهتر است از از این همه زجر کشیدن و حرف نزدن و تحمل درد تیرهایی که از چپ و راست به سویت پرتاب می شود.
پ.ن: به نظرم باید محمدمهدی سیار ترانه بسراید و سالار عقیلی بخواند تا موسیقی به جان ِ آدم بنشیند. مثلا آن جا که می گوید:
چه بگویم نگفته هم پیداست غم این دل مگر یکی دوتاست
پ.ن: دوست داشتن اثری مانند ماده مخدر دارد. این را اخیرا در یک مقاله پژوهشی خواندم و در یکی دو نفر از دوستان بسیار نزدیکم به وضوح دیدم و درک کردم. زجر و دردی عجیبی که خماری ندیدن یار دارد هیچ کم از آن ماده مخدر ندارد .
درباره این سایت