- حانیه و معصومه از دفتر به سمت مزار می روند و از من قول می گیرند که بعد از یک ساعت به آن ها ملحق شوم. مریم که ساعتی است دردفترم نشسته و از هر چه هله و هوله برای خوشحالی خودش و من دریغ نکرده ترجیح می دهد به پیشنهاد من برای دیدن سرو زیرآّب تن می دهد. به حانیه زنگ می زنم وعذرخواهی می کنم . نمی دانم بروم امامزاده چه بگویم؟ چه بخواهم. من می خواهم یکی برایم حرف بزند. من لبریز ِ شنیدنم. اصلا حرفم نمی آید خدا! والسلام! شما بفرما . من همه تن گوشم امروز. چه می شود امروز حرفت را در میانه فیلم سرو زیرآب به گوشم برسانی؟


- چند دقیقه از شروع فیلم می گذرد و من از قصه جا می مانم. تردید دارم که آیا درست متوجه فیلم شده ام یانه. قصه پیش می رود و من شگفت ِ این سوژه عجیب و خوبم. یکی دوبار هم غافلگیر می شوم. با اینکه گاهی ریتم فیلم کند می شود و سکانس های غیرضروری فیلم هم، کمی مرا را از ماجرای اصلی بیرون می اندازد؛

اما سوژه و موضوع به قدرِ امامزاده ای که نرفتم - و شاید کمی بیشتر -  قابلیت این را دارد که هر چه از اشک و اندوه که در طول این ماه ها در دلم رسوب کرده را از هم باز کند و  مرا در سیلابی که راه انداخته ام غرق کند!  چقدر به تاریکی سالن سینما، به سکوتش و شنیدن این حرف ها نیاز داشتم. ازاینکه خدا به خوبی اجابتم کرده شاکرش هستم. فکر می کنم عزمم برای امامزاده از باب عادت و شاید کمی رودربایسی بود و سیراب نمی شدم. 

سرو زیر آب درباره شهدای گمنام است؛ که هر چه هست و نیست در عالم، سرش در گمنامی و مهجوریست. که آدم باید بخواهد که گمنام باشد . 


-  آدم گاهی هم باید به سینما برود و ببیند خیلی ها هم هستند که در خودشان میان حرف ها و عمل شان دارند می جنگند و زخمی می شوند و از نفس می افتند و معلوم نیست کی و کجا دوباره سرپا شوند . ببیند شبیهش در عالم هست. کم طاقت نشود و نبرد و این خواب های بد و آشفته اش کم کم به آرامش ِ شب برسد .


- یادم نرفته که میخواهم از سفر اربعینم بنویسم؛ ولی هنوز دستم به نوشتن نمی رود .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها