با محیاو معصومه داریم از گیلاس های به قول خودشان وطنی می خوریم و دخترهای خانه هم تند به تند هرچه که دارند و ندارند را با آخرین حد مهربانی مقابلمان می گذارند. معصومه مرتب جویای حالم است و محیا سرش در خانه می جنبد. یادم می افتد که چطور در این جاده پرپیچ و خم چشم هایم پیچید و دل و روده ام پیچید و سرم پیچید و حالم . فکرش هم حالم را بدتر می کند. سعی می کنم خوب باشم.  


در اتاقی کوچک نشسته ایم و تا میزبان می آید دست از خوردن می کشیم و ریز می خندیم. آسنا پیشم می آید و موهایش را می بافم و مادرش ناباورانه می گوید فقط به شما اجازه داده دست به موهایش بزنید. دارم سعی می کنم نسبت اهالی این خانه روستایی را بفهمم. دوتایشان که جوانترند با هم خواهرند. دو سه بچه ی خردسال هم در خانه مشغول شیطنت اند که خب طبعا فرزندانشان هستند. دو زن نسبتا میانسال هم مرتبا در زحمت اند برای پذیرایی از ما که احتمالا همسایه یا خواهر باشند. معصومه به خودش جرات می دهد و می پرسد: شما خواهرید؟ یکی شان نمی شنود و بیرون می رود.  زنی که پیشمان نشسته تن صدایش را بشدت پایین می آورد و می گوید: هووی من است و چشم از ما بر نمی دارد. منتظر است ببیند چه عکس العملی نشان می دهیم. ادامه می دهد بچه دار نمی شدم که . البته بچه های هوویم خیلی مرا دوست دارند.  ما گیج و مبهوت لبخند می زنیم و با عباراتی تقریبا بی ربط سعی می کنیم فرار کنیم از موقعیتی که در آن گیر افتاده ایم. خدا عاقبتتان را به خیر کند!ی می گوییم و زن آرام می رود برای پذیرایی بعدی که معصومه می گوید: کاش نمی پرسیدم.

دیوار های خانه انگار به سمت هم می آیند. همه چیز تنگ تر از قبل به نظرم می آید. برای صبحانه مفصلی دعوت می شویم. پیش آسنا می نشینم و برایش لقمه می گیرم. حس می کنم چشم های زن کم فروغ تر شده است. کاش نمی پرسیدیم. کاش نمی دانستیم.

می گذرد و سراغ چند زن دیگر می رویم. می خواهیم بدانیم دختران روستا چند نفرند در چند مقطع تحصیلی و . اولین نفری که می بینیمش می گوید: سه بچه دارد از همسرش و البته دو بچه دیگر هم دارد. و حالت تعجب ما احتمالا وادارش می کند توضیح بدهد که همسر دوم مردی است که . آنقدر وقت گفتن این جمله شرم و آه درچهره اش است که معصومه می گوید بله ان شالله درباره بچه ها بیشتر با شما صحبت خواهیم کرد و می رود.

زن می گوید به جز من هفت هشت نفر دیگر در این روستا هستند که  زن دوم هستند. خوشحال نیست و بسیار طبیعی است.  غصه دارشان شده ام و البته که نمی توانم برایشان کاری کنم. جز اشک . که آن هم کاش چاره ساز بود که اگر چاره ساز بود الان من چاره تمام عالم بودم.

جبری که در زندگی شان و در آن محیط کوچک حاکم بوده  منجر به این شده که این نوع زندگی را بپذیرند؛ و الا ن یا کافرند یا یکتاپرست. به نظر من شرک، انتخاب هیچ زنی نیست؛ مگر آنکه طناب دار به گردنش آویخته باشند که یا مرگ یا شرک.

مسیر برگشت هم دو ساعت و خورده ای جاده پیچ در پیچ است و اتفاقا ذهن من هم گره اندر گره و دست هایم داغ و . معصومه چشم هایش را می بندد و دست مرا می گیرد. این ها یعنی چشم هایت را ببند در این جاده . 

 

+ کاش می شد دفاعیات شهردار تهران، ایضا شهردار شهر ِ ما و یکی دو مسئول دیگر در شهر که می گویند گندم خورده اند و باید از بهشت بیرون رانده شوند را می شنیدم.


+ معصومه می پرسد راستی برای پسربچه ها باید چه کرد؟ با خودم فکر می کنم چرا من در آن روستا صدای هیچ مردی را نشنیدم? چرا هیچ مردی را ندیدم؟ 

+ به این پی نوشت ها اضافه خواهد شد .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها