+ فیلم هایش را می دهد دستم که ببینم و برای او و دوستانش جلسه نقدی بگذارم. قبول می کنم. به بچه های مسجد هم قول می دهم برای جشن روز دختر محتوایی آماده کنم و ارائه بدهم. یادم می افتد ماه هاست سه پروژه نیمه روی دسکتاپم دارم که دیگر روی تحویل دادنشان را هم ندارم. کارهای تسویه حساب هم مانده. این ها را اضافه می کنم به برنامه های متفرقه روزانه. وقت کم ندارم و اتفاقا وقت های خالی بسیاری دارم که اغلبش با زل زدن به سقف اتاق سپری می شود.

 به لطف فراگیر شدن طب سنتی و اسلامی - که منجر به تولید بی‌شمار پزشک بالقوه و بالفعل در این حوزه شده است-  هم نسخه های پزشکی از زمین و زمان برایم نازل می شود که باید بسیار استراحت کنی. بسیار هم استراحت می کنم.  و خب این وقت ها را هم اضافه می کنم به کارهای قبلی.  همچنان وقت دارم ولی حرف های من و سقف اتاق تمامی ندارد انگار. 


+ بیست روز است که از مرگ دوست و همکلاسی و همسایه قدیمی مان می گذرد. وقتی بود که در یک مدرسه درس می خواندیم و مرتب هم را می دیدیم. بعد از کنکور بی خبرش بودم تا اعلامیه ترحیمش را روی دیوار کوچه دیدم. مچاله شدم درخودم انگار. این را هم نمی دانستم که به سرطان مبتلاست و سال هاست درد می کشد. چه می دانم این روزها اصلا؟ در بی خبری محضم. حس می کنم باید کاری کنم برایش؛ به جبران این سال ها بی اطلاعی از دوستی که همیشه همسایه و زمانی هم کلاسی ام بود. هرجور که از دست و زبان و دلتان بر می آید برایش دعا کنید . لطفا.


+جایی خوانده ام، شاید هم شنیده ام که لحظه مرگ انگار آدمی روی ریلی یا سرسره ای قرار می گیرد و در بی وزن ترین حالت ممکن در خلائی که بسیار خوشایند است به سوی ابدیت پیش می رود. این حالت مرگ را شیرین تر می کند به ویژه وقتی حس می کنی به این خلا نیاز داری. به این بی وزنی . شبیه وقت قدم زدن در حرم امام رضا(ع)؛ خلاصه این آسمان به ریسمان بافتن های من این است که: نمی طلبی آقا؟ 

+ برای بیست و هشتم تیرماه 98 هم باید چیزی بنویسم. درباره روزی که به نظرم هیچ اهمیتی در تاریخ ندارد. شما هم اگر نظری دارید بفرمایید. شایدهنوز کامنت دانی اش تارعنکبوت نبسته باشد. 



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها