من زنده ام را خواندم. 
همین هفته ای که گذشت. در شلوغی ِ کارهایی که هم اعتماد به نفسم را گرفته و هم پیش نمی رود و هم کلافه ام کرده. در هیاهوی تردد میان این آدم هایی که هر چه زمان پیش می رود حس می کنم کمترمی شناسمشان. 
چقدر کتاب از جلدش، صفحاتش و تعاریف دیگران بهتر بود. چقدر دلم از این دست روایت ها می خواست. از این جنگ های نه ی واقعی . میانه میدان. دست نیافتنی.
 معصومه ی آباد با لطیف ترین زبان ممکن وحشیانه ترین روزهای جنگ را توصیف کرده بود. 

اصلا جنگ را باید با همین تناقض هایش خواند. اززبان همین دخترهای هفده ساله ای که ناغافل در یک جاده اشتباهی به دام دشمن می افتند. بدون ذره ای تجربه و تصور از آینده؛ آن هم میانه سلول های تاریک و تنگ و کثیف ِ زندان الرشید. پا به پای حرف های حماسی و انقلابی یک وزیر نقت ِ اسیر ولی بسیار آزاده. 


چقدر دلم میخواست آن ضرباهنگ موس پشت دیوار را خودم با گوش هایم می شنیدم. به مردانه ترین ضرباهنگ ممکن که "زن با یک دستش گهواره را و با دست دیگرش دنیا را تکان می دهد". آفرین 





+ من هم زنده ام؛ اتفاقا خیلی هم خسته و له و لبرده. 
+برای خواندن کتاب هیچ هم دیر نبود. کتاب را هروقت از قفسه برداری تازه است. بله.
+ می روم برای بار سوم نامیرا را بخوانم. بخوانید پیش از محرم. خیلی به درد دهه اول می خورد. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها