الف) وقتی گفتند برای ماموریت باید به زنجان بروید، روی ابرهای آسمان هفتم داشتم تمرین پرواز می کردم. در دم ده سال جوان تر شدم؛ شوق رفتن مرا انداخته بود به آن روزی که داشتم نتایج کنکور را می دیدم و هی با خودم می گفتم آخر کی من مهندسی فلان را انتخاب کردم؟ من که فقط به خاطر فیزیک می خواستم دانشگاه بروم؟! چه شد آخر که اینطور شد؟ که حالا دیگر اصلا مهم نیست. بعد از هفت سال داشتم به دانشگاه برمی گشتم. 

ب) بر خلاف دفعات قبلی که هی در دلم غرغر می کردم که حالا کی بیدار شوم و چطور بروم و فلان . با کمال میل پذیرفتم و منتظر بودم که زمانش قطعی شودکه شد و به سختی دلچسبی رفتم.  و وقتی رسیدم دلم می خواست تمام شهر را نفس بکشم.  . نمی دانید چقدر هوای آن روزها برایم خوش طعم و گواراست.

ج)  وارد دانشگاه شدم ومستقیما به سالن جلسات رفتم. طبیعی بود که ابدا حواسم به جلسه نباشد و دلم بخواهد خیلی زود از آن جلسه کنده شوم و خودم را به ساختمان سفید دانشگاه برسانم. که الحمدلله میسر شد. خانم و خانم قربانی و چند نفر دیگر را دیدم. بدین طریق که همان ورودی، میانه چارچوب دراتاق هایشان می ایستادم. آن ها برای لحظاتی خشکشان می زد بعد ناگهان مرا با تمام شور و هیجانم به یاد می آوردند و خیلی طول نمی کشید که در آغوش هم آرام می گرفتیم. 

د) مسئولین هماهنگی ماموریت هم مرتبا داشتند مرا جمع می کردند. و فقط مراجمع می کردند. یعنی همه به موقع می رفتند و بعدکه متوجه می شدند یکی کم است به من زنگ می زدند که شما را به خدا جلسه شروع شد. من هم با کمی تاخیر ولی خوش وخرم وارد جلسات می شدم . 

ه) نماز ظهر و مسجد و مزار شهدای دانشگاه .و مزار شهدای دانشگاه که حالا دیگر هم المانشان و هم سنگ قبرهایشان تغییر کرده بود. ومزار شهدای دانشگاه که بهترین خاطرات مرا روی در و دیوارش حک کرده بود. ومزاز شهدای دانشگاه و هوایش . و مزار شهدای دانشگاه و دلتنگی و دلتنگی و مزار شهدای دانشگاه . آه که مزار شهدای دانشگاه . نمی توانستم دوباره جدا شوم از آن سنگ قبرهایی که همه اش ادای احترام بود به مادر عالم.
و حضرت زهرا سلام الله علیها و مزار شهدای گمنام دانشگاه . جدا نشدم و ماندم. 

و) دست آخر دوباره به ضرب و زور مرا به جلسه برگرداندند و چه خوب کردند که مرا برگرداندند تا آن شعر را با گوش های خودم بشنوم. دانشجویی را به جلسه دعوت کرده بودند تا برای حسن ختام برنامه ما یک شعر عاشورایی به زبان ترکی بخواند. و چه روضه ای شد آن شعر . غم تمام عالم ریخت روی سرم . می خواند؛ یارالی حسین یارالی زینب . یارالی حسین . 

همه آن ده دوازده خط را برای همین بند آخر نوشته بودم راستش. دلم میخواست این متن را این جا هم به ثبت برسانم که اصلا هر وقت وبلاگم را باز کردم چشمم بیفتد به این پست. بعد با خودم بلند بگویم: همه این کلمات و واژه ها، جان و دلم، دار و ندارم برای حسین(ع) بگویم؛ یارالی حسین(ع) .

پ.ن: اینجا کسی سخت به دعایتان نیاز دارد  
پ.ن: رنج ها حرف های جذابی برای گفتن دارند (عنوان کتابی از جیمز هالیس)

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها